اخبار داغ

انقلاب 57 در کرج؛

روایت "علی رنجی"، یک مبارز انقلابی از روزی که ارتش شاه به مردم پیوست

روایت "علی رنجی"، یک مبارز انقلابی از روزی که ارتش شاه به مردم پیوست
آنچه در ادامه می خوانید گزارشی از روایت یک انقلابی کرجی از پیوستن ارتش به ملت در روزی است که همزمان با انقلاب 57 رقم خورد تا امروز شاهد 41 سالگی انقلاب باشیم.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از تیتریک، علی رنجی فرزند احمد سال 1345 در کرج به دنیا آمد. از سن 9 سالگی از نعمت پدر محروم شد. چون فرزند کوچک خانواده بود و با مادرش تنها زندگی می کرد، از همان کودکی حضور پررنگی در جامعه داشت. حضور در اجتماع آن زمان، آشنایی با انقلاب و انقلابیون را اجتناب ناپذیر می نمود. تحصیلات ابتدایی را از مدرسة نور و کمال آغاز کرد. دوران راهنمایی را در مدرسه خشایار شاه طی کرد و برای ادامه تحصیل به مدرسه شهدای انقلاب رفت. 

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, تیتریک, تیتریک,
سال 64 موفق به اخذ دیپلم شد و همان سال در مرکز تربیت 2انقلاب معلم تهران پذیرفته شد، اما ترجیح داد به عنوان نیروی بسیج به لشکر  سیدالشهدا در جبهه بپیوندد. بعد از پایان جنگ تحمیلی وارد آموزش و پرورش شد، ادامة تحصیل داد و موفق به دریافت مدرک لیسانس مدیریت و برنامه ریزی شد.
,
 
,
وی اکنون مدیریت مدرسة لاله های شهرک بذر و نهال کرج را برعهده دارد. هرچند آقای رنجی در روزهای پیروزی انقلاب، سن و سال چندانی نداشته است، ریزترین خاطرات آن دوران را به یاد می آورد و به خوبی در گفتگو با "تیتر1" توصیف می کند، خاطراتی زرین که آینة همت مردمانی مومن و نستوه است:
, تیتر1,
 
,
چند روز پیش از 19بهمن/کرج:
, چند روز پیش از 19بهمن/کرج: ,
 
,
بعد از ظهر بود و مردم در میدان نزدیک چهار راه کارخانه قند کرج جمع شده بودند، می گفتند باید شهربانی را تسخیر کنیم. ماشین کمپرسی بزرگی آمد. همه چوب به دست سوار کمپرسی شدند. من هم خودم را به زحمت کشیدم بالا. گفتند: «بچه ها حق ندارند با ما بیایند. افراد کمتر از 18 سال را نمی بریم.» با ناراحتی پایین آمدم و آن ها رفتند تا شهربانی را بگیرند.
,
 
,
روز بعد که در صف طویل نفت ایستاده بودم، شنیدم که مردم رئیس شهربانی را در میدان کرج به دار آویخته اند. بعد از تسخیر شهربانی، آزاد کردن زندانی ها و برداشتن سلاح ها، رئیس شهربانی را نیز دستگیر و اعدام کرده بودند. فردای آن روز عکسش را در حالی که از درختی حلق آویز شده بود، در روزنامه دیدم. مردم دل خوشی از او نداشتند. با آنها رفتار خوبی نداشته و خیلی اذیتشان کرده بود.
,
 
,
بعد از گرفتن شهربانی مردم دوباره در 19 بهمن سال 57در میدان شهید فهمیده تجمع کردند، می گفتند: «باید برویم زیر پل مردآباد. قشونی نظامی از راه رسیده که باید جلویش را بگیریم و نگذاریم به تهران برود.» من هم از سر کنج کاوی، همراه مردم سوار وانتی شدم و رفتم. ساعت دو یا سه  بعد از ظهر، به محل ترمینال شهید کلانتری کنونی رسیدیم که آن زمان بیابان بود و مردم آن جا جمع شده بودند. 
,
 
,
درست آن طرف اتوبان، پل مردآباد بود و ارتشی ها از صبح آن جا متوقف شده بودند، چند ریوی ارتشی پر از سرباز، یک ماشین جیپ و تعدادی پیادة مسلح. بیش تر سربازها با اسلحة ژسه، کلاه  آهنی و اورکت خاکی، داخل ماشین ها نشسته بودند. احساس می کردم که دلشان با مردم است.
,
 
,
جمعیت هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. ازدحام زیادی به وجود آمده بود، چیزی بیش از هزار نفر. مردم حتی تا وسط گاردریل ها هم رفته بودند، چون می دانستند ارتشی ها دیگر با آن ها کاری ندارند. مردم که روز قبلش شهربانی را گرفته بودند، سلاح هم به همراه داشتند. علت اصلی توقف ماشین ها هم سربازی رفته های مسلحی بودند که آشنایی با تفنگ داشتند؛ اگرچه موانعی هم در دو طرف اتوبان ایجاد شده بود.
,
 
,
صبح آن روز، درگیری هایی صورت گرفته بود، چون کف آسفالت اتوبان پر از پاره آجر و سنگ و چوب و لاستیک سوخته بود. مردم تایرهای بزرگی را به هم بسته بودند و اتوبان را با آن سد کرده بودند. بقایای تایرهای آتش گرفته هنوز آن جا بود. به احتمال زیاد نیروهای ارتشی هم در صدد مقابله با مردم بر آمده بودند، چون وقتی ما رسیدیم چشم هایمان سوخت و قرمز شد. دلیلش گازهای اشک آوری بود که انگار قبلا به سوی مردم پرتاب شده بود. 
,
 
,
بعد از ظهر، نه درگیری صورت گرفت و نه شلیکی شد. فقط مقاومت مردم بود و اصرار ارتشی ها. در میان مردم افرادی بودند که مسئولیت داشتند که در این گیر و دار،  با رهبری قشون نظامی صحبت کنند. هر دو طرف بلندگوهای دستی داشتند و گاهی از آن ها استفاده می کردند. ازدحام جمعیت به ما که سن و سالمان کم بود، اجازه نمی داد به ردیف جلو برویم و حرف های آن ها را بشنویم. خبرها گوش به گوش و زبان به زبان به عقب ترها می رسید.
,
 
,
همه شعار می دادیم: «ارتش برادر ماست، خمینی رهبر ماست!»  یا  «برادر ارتشی، چرا برادرکشی؟... ارتش برای ملت، ملت فدای ارتش!»  هر طور بود توانستیم احساسات ارتشی ها را تحریک کنیم. مردم گل هایی هم با خود آورده بودند که آن ها را دست ارتشی ها می دادند و یا در لولة تفنگ هایشان می گذاشتند. رهبران مردمی که این گونه جریانات را سازماندهی می کردند، سعی کردند به صورت کدخدامنشی و بدون درگیری و خون ریزی به کار پایان دهند. موفق هم شدند، چراکه ارتشی ها  قانع شدند به سمت تهران نروند.
,
 
,
وقتی مذاکره بین آن ها تمام شد، درجه دارها تسلیم شدند و به سربازها دستور دادند: «سلاح هایتان را زمین بگذارید!»  سربازها هم با گارد نظامی  ای مشخص از ماشین ها پایین آمدند و سلاح ها را زمین گذاشتند. بعد عده از طرف مردم رفتند و سلاح ها را جمع کردند. مردم به سربازها لباس شخصی دادند و عده ای از آنها را با خود به خانه بردند، فقط مانده بود درجه دارها و فرماندهانشان. 
,
 
,
آنها را جدای از بقیه به منزل حجت الاسلام سید رضا حسینی زابلی بردند، چند روزی هم منزل ایشان ماندند تا مدتی از این قضیه بگذرد. چون تسلیم شده بودند، جانشان در خطر بود و نمی توانستند برگردند. غروب که شد همه به خانه های خود برگشتیم. فردای آن روز تظاهرات گسترده ای برگزار شد و چند روز بعد هم انقلاب به پیروزی رسید.
 
 
,
,
,
انتهای پیام/
]

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه