اخبار داغ

سفرنامه اربعین/ 1

پنج، عدد عشق است/ عطر ایرانی‌ها در حرم سلمان

پنج، عدد عشق است/ عطر ایرانی‌ها در حرم سلمان
«به خدای درختان انجیر» را سال گذشته در قالب یک کتاب الکترونیکی منتشر کردیم و امسال که فراقِ اربعین، گریبان‌گیر بسیاری از مردم شده، از خاطرات سفر اربعین التیام می‌جوییم.
[

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از مرآت، از سفر که بازگشتم، از سفر که برگشتم، ساعت‌های زیادی را در تاریکخانه‌ شب، مشغول ظاهر کردن تصاویرِ سفر و پوشاندن لباس واژه بر این تصاویر بودم؛ صرفا برای اینکه خاطرات سفر فراموشم نشود. اما واژگان تاب مستوری نداشتند و بعد تصمیم گرفتیم که حاصل کار را با شما مخاطبان نیز به اشتراک بگذاریم تا پس از یک سفر، با هم هم‌سفر شویم! این شد که سفرنامه الکترونیکی «به خدای درختان انجیر» سال گذشته پیش روی شما مخاطبان قرار گرفت.

, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, مرآت,

سفر اربعین سال گذشته، برای من از جنبه‌های گوناگونی، ویژه بود؛ شاید به همین خاطر است که جسارت کردم و قلم به دست گرفتم تا روایت‌گر این سفر باشم. طبعا نه صاحب این قلم را توانایی آن است که زیبایی‌های اربعین را به بند واژگان بکشد و نه ماجراهای سفر محدود به سطوری است که در ادامه می‌آید. با این وجود کوشیده‌ام ضمن پرهیز از اغراق، مشاهده‌گری صادق باشم که تنها به تماشای ظاهر اکتفا نمی‌کند؛ نیز تلاش بر آن بوده که تا حد ممکن، در ثبت اطلاعات دقیق باشم و برای کسب اطلاعات جستجو کنم. نتیجه، متنی هرچند ناقص اما تاریخ‌آلود و جغرافیااندود است!

,

از امروز تا اربعین حسینی، برآنیم تا بخش‌هایی از این سفرنامه را با هم مرور کنیم.

,

آغاز سفر!

, آغاز سفر!, آغاز سفر!,

به شوخی به جوانی که کنارم نشسته است و ناهمواری راه، هر لحظه ما را در هم می‌تند(!) می‌گویم انگار از زمان احداث «راه ابریشم» به این جاده‌ها دست نزده‌اند! می‌خندیم و سفر رسما آغاز می‌شود. پیش از ورود به عراق، به طور اتفاقی همسفرانی یافتم که هم‌مسیر بودیم و حالا در خاک عراق، در وَنی که در آن هوای گرم، به کنسروی از آدم‌ها بیشتر شبیه بود، به سمت «کاظمین» می‌رفتیم.

,

کاظمین را با برنامه‌ریزی قبلی به عنوان نقطه آغاز سفر انتخاب کرده بودم؛ منطقه‌ای که روزگاری تفرجگاه حاکمان عباسی بوده و حالا زیارت‌گاه طالبان نجات است. دو ساعتی به غروب مانده است که به مقصد می‌رسیم. ساعت دقیق را نمی‌دانم! یعنی عمدا ساعتم را به همراه نیاورده‌ام. می‌خواهم چندروزی فارغ از محاسبه ساعات، زندگی کنم. ضمن این که خورشید، هنوز شیک‌ترین ساعت آدمیزاد است! علاوه بر ساعت، تلفن همراهم را هم بدون شارژ در کوله‌ام تنها گذاشتم. نوتیفیکیشن‌ها، بزرگ‌ترین ابزارِ بر هم خوردن تمرکزند! و من می‌خواهم بر سفر متمرکز باشم.

,

همراهان، عزم مسجدی می‌کنند که در سفر پیشین، آن‌جا را برای استراحتی کوتاه، مناسب یافته‌اند. از کوچه‌پس‌کوچه‌های کنار حرم امامین، در میان شلوغی‌ها، راهی به سوی مسجدِ منظور می‌گشاییم اما با در بسته مواجه می‌شویم.

,

همان‌جا، روی زمین، کنار مسجد می‌نشینیم به انتظار؛ به اعتبار حرف مغازه‌داری که می‌گوید اذان مغرب که برسد، زوار را برای استراحت به مسجد بار می‌دهند. نمی‌خواهم زمان را از دست بدهم. می‌گویم در همین فاصله به زیارت می‌روم. با همراهان، دست می‌دهم و خداحافظی می‌کنم و نمی‌گویم که برنمی‌گردم! و این آغاز تنهایی است. استثنائا این‌بار و این «سفرِ تنهایی» محاسنی دارد؛ دست‌کم من حسن‌هایش را بیشتر دیده‌ام! این که فرصتی بیشتر برای نوشتن می‌یابی؛ این که گهگاه جای گفتگوهای روزمره را «تأمل» می‌گیرد؛ این که منتظر کسی نمی‌مانی؛ و این که سبک‌بارتری! چه بسا بخشی از مسیرها را ترک یک موتور بنشینی یا پشت کامیونتی!

,

نایب‌الزیاره ابوذر!

, نایب‌الزیاره ابوذر!, نایب‌الزیاره ابوذر!,

نمی‌دانم چرا از ابتدای سفر، یاد «ابوذر» را به همراه دارم:«ای ابوذر! تو تنها زندگی می‌کنی، تنها میمیری، تنها مبعوث می‌شوی و تنها وارد بهشت می‌شوی.» و من تنها وارد بهشت شده بودم؛ شاید به همین اعتبار گفتم حالا که خیلی‌ها به نیابت از شهیدی آمده‌اند، من نایب‌الزیاره ابوذر می‌شوم! سنگ بزرگی است؟!

,

یاد ابوذر را با خودم دوباره به کوچه‌پس‌کوچه‌های کنار حرم امامین می‌کشانم. تا رسیدن به مقصود، دو سه دکانِ حجامت نظرم را جلب می‌کنند. یکی‌شان نوشته است:«برای حشدالشعبی، حجامت رایگان است.» می‌خواهم در را باز کنم و از حَجام بپرسم که چرا رایگان؟ اما خب! وضع فجیعی که از پشت شیشه‌های نه‌چندان شفافِ دکان(و نه مطب!) دیده می‌شود، مانعم می‌شود. راهم را می‌کشم و به سمت حرم می‌روم.

,

شما هم احساس کرده‌اید غربت حرم امامین را؟ این شاید اولین حسی است که به سراغم می‌آید. و دوم، ناباوری! من، اینجا، در مدفن دو امام؟ هنوز با در و دیوار حرم حال و احوال نکرده‌ام که وقت نماز فرامی‌رسد. نماز را که می‌خوانیم، واعظ عرب، چند جمله‌ای در فضیلت زیارت سید شهیدان می‌گوید؛ به نقل از امام صادق(ع):«خدایا! رحمت فرست بر صورت‌هایی که آفتاب، رنگ آن‌ها را تغییر داده و بر گونه‌هایی که بر قبر حسین(ع) گذاشته می‌شود...» آفتابی که در روز تجربه‌اش کرده‌ام، نوید آن را داده بود که با صورت‌هایی که جعفربن‌محمد از آن یاد کرده، ملاقات کنم! شعله‌ای در دلم روشن می‌شود. زیارت می‌کنم و راهی می‌شوم تا بار خستگی را جایی بر زمین بگذارم.

,

اربعینِ سه سال پیش از این، شبِ مسجد براثا را تجربه کرده بودم. بار قبل، همراهی با دوستان و رفتن با اتوبوس، درک درستی از فاصله براثا تا حرم امامین در ذهنم ایجاد نکرده بود. می‌دانستم نزدیک نیست اما نمی‌دانستم این‌قدر دور است! مسیر را پرسیدم و پیاده راه افتادم. وسوسه شدم که در شهر چرخی بزنم. این چرخ زدن اما سه چهار ساعتی طول کشید! در میانه راه، دو سه نفری، مهربانی می‌کنند و آبی به دستم می‌دهند و حالی می‌پرسند.

,

شبی در براثا

, شبی در براثا, شبی در براثا,

کفش‌هایم همین اول کاری، ساز ناکوک می‌زدند و دمار از پایم درآوردند! این شد که از پیاده‌روی شب اول در کاظمین تا روز آخر سفر، مجبور بودم لنگان خرک خویش به منزل برسانم! نزدیک نیمه‌شب بود که گل‌دسته‌های بلند براثا را از دور دیدم و نفسِ راحتی کشیدم. اگر زیستن در این مسجد را تجربه نکرده‌اید، این‌بار که مشرف شدید، درنگ نکنید! این مسجد در اصل، صومعه یک راهب مسیحی بوده و پس از آن که امیرالمومنین(ع) از جنگ نهروان به کوفه بازمی‌گشت، در آن صومعه با راهب مواجه شده و همین مواجهه به اسلام آوردن راهب منجر شده است. حضرت هم دستور داده که در آن محل مسجدی بنا کنند. چاه آبی نیز به دست حضرت حفر می‌شود که هنوز در مسجد باقی است؛ و سنگ سپیدی را هم امیرالمومنین(ع) از دل خاک بیرون می‌کشد و می‌گوید این سنگی است که مریم، عیسی را بر آن گذاشت. سنگ را هم می‌توانید در مسجد بیابید و ببینید.

,

القصه؛ آن شب کوله‌ام را بالشتی کردم و جایی در آن مسجد وسیع با میزبانانی مهربان، خوابیدم. خوابی بدین آرامی، کجا نصیب آدمیزاد می‌شود؟ کم، اما کیفی! با صدای اذان صبح از مأذنه‌های براثا بیدار شدم. نماز را در کنار چاه آبی که شرافت لمس دستان علی را قرن‌ها قبل تجربه کرده بود، خواندم و راه افتادم برای زیارت وداع؛ این‌بار البته با اتوبوس.

,

تریبون آزاد در حرم امامین!

, تریبون آزاد در حرم امامین!, تریبون آزاد در حرم امامین!,

خورشید تازه سرک کشیده بود که خودم را در کنار دو خورشید یافتم. دو خورشیدی که به گمانم هیچ نمی‌شناسیمشان! هیچ! جایی در میان زیارتنامه وقتی زائر خودش را «مستبصرا بشأنک» معرفی می‌کند، شرمسار شدم. ما کجا به شأن شما مستبصریم؟ با خودم فکر می‌کردم با امامی که فیلترهای اختناق، تنها در مهار 250 روایت از او ناکام بوده‌اند، چه نسبتی داریم؟ یا با امامی که از او جز زندانی بودنش هیچ نمی‌دانیم! کاش می‌شد در حرم یک تریبون آزاد گذاشت! آقا! خانم! بیایید و فقط 3 جمله درباره این دو امام، سخن بگویید؛ سه جمله فارغ از این که امام چندم‌اند، در زندان بوده‌اند یا نبوده‌اند و قس علیهذا! هنوز هم دیر نشده! امتحان کنید! چند نفرمان در این آزمون سه جمله‌ای روسپید می‌شویم؟ چند نفرمان می‌توانیم بگوییم که ظلم و عدل از نگاه محمد‌بن‌علی، چگونه موجوداتی هستند یا موسی‌بن‌جعفر، به جز آن که باب‌الحوائج است، چگونه قوای فکری شیعیان را در عصر امیرالمومنین‌های جعلی، تقویت کرد؟

,

چه می‌گویم؟ با همین اوهام، زیارتی کردم و رحمتی فرستادم بر شیخ مفید که هم‌سایه امامین است و باز راهی شدم؛ مستقیم؛ تا جایی که ماشین‌ها آدم‌ها را به مقصدهایشان می‌رساندند! این یعنی نام میدان را نمی‌دانم! از آن انبوه جمعیت، هرکس جایی می‌رفت، یکی نجف، یکی سامرا و یکی کربلا. برای مقصد من اما هیچ همسفری و راننده‌ای پیدا نمی‌شد. من می‌خواستم به زیارت سلمان و دیدار کاخ کسری بروم!

,

دو سه ساعتی به دنبال آن‌چه یافت می‌نمی‌شد گشتم! سر آخر، راهی گاراژ سیدمحمد شدم. آن‌جا هم گفتند راننده‌ای به مدائن نمی‌رود. با جستجو به نام گاراژ دیگری رسیدم:«النهضه» می‌گفتند آن‌جا حتما برای مدائن ماشین هست. خوشحال، کنار خیابان ایستادم تا با تاکسی به النهضه بروم اما به سرعت فهمیدم که باید قیدش را بزنم! کرایه تاکسی فقط تا گاراژ، 100 هزار ایرانی! برگشتم به همان میدان بی‌نام تا به نجف بروم. به دنبال ون بودم که راننده یک تاکسی پرسید کجا می‌روی؟ گفتم مدائن! گفت اهل بغدادم، چندباری خانواده‌ام را به زیارت سلمان برده‌ام، برویم!

,

برای کرایه، به توافق رسیدیم؛ یعنی ناچار بودم که به توافق برسیم! اما می‌ارزید! راه افتادیم و گرم صحبت شدیم. از مذهبش که پرسیدم، نگاه شماتت‌آمیزی کرد که یعنی این چه سوالی است! «همه مسلمانیم!» در تمام طول مسیر، حرف می‌زد و توضیح می‌داد که این‌جا کجاست و آن‌جا کجاست. در خروجی شهر، پیاده‌های راهی کربلا را دیدیم. با ذوق نشانشان می‌داد و می‌گفت مسیر کاظمین تا کربلا زیباست. تابلوی «به سمت حله-کوت-بصره» را که رد کردیم، جایی را در حد راست جاده، در دوردست نشان داد و گفت آن‌جا مقبره «عبدالقادر گیلانی» است.

,

می‌شناسیدش؟ از مشایخ قرن ششم است؛ صاحب «ستین‌المجالس». شیعه البته چندان با او و مبالغه‌های گزافی که درباره‌اش کرده‌اند، سر سازگاری ندارد. کمی جلوتر، راننده باز جایی را نشان داد و گفت آن‌جا مقبره ابراهیم، فرزند امام علی(ع) است. شنیده بودم، مقبره ابراهیم، در کربلاست؛ آیا این همان ابراهیم است؟ نمی‌دانم!

,

پیش رفتیم و راننده که علاقه‌ام به مقابر بزرگان را حدس می‌زد، مقبره‌نمایی می‌کرد! جایی در مسیر گفت این‌جا مقبره امام تاج‌الدین است. در ذهنم یک تاج‌الدین بیشتر نبود؛ از نوادگان برجسته امام سجاد(ع) که خدمات زیادی را برای او برشمرده‌اند. کسی که در پایان عمر، مورد غضب سلطان اولجایتو واقع می‌شود و دستور قتلش را صادر می‌کنند.

,

به سلمان جفا نکنید!

, به سلمان جفا نکنید!, به سلمان جفا نکنید!,

کمی بیش از یک‌ساعت از سفرمان می‌گذرد که تابلوی راهنمای مدائن در مسیر پدیدار می‌شود؛ شهری که روزگاری، اقامتگاه زمستانی و پایتخت اداری پادشاهان ساسانی بوده است. در ورودی شهر تابلوی بزرگی منقش به روایتی از پیامبر(ص) به چشم می‌خورد با این مضمون که «به سلمان جفا نکنید؛ چه آن که هرکس به سلمان جفا کند، گو این که به من جفا کرده است.»

,

نیزارهای نیمه‌جان، اولین استقبال‌کنندگان ما هستند! هوای گرم عراق، مانع از لذت بردن از نفس کشیدن در مدائن نمی‌شود! در جای جای مسیر می‌توانی تمثال امیرمومنان را ببینی. گمان می‌کنم از ورودی شهر تا مقبره سلمان، ده‌دوازده‌ کیلومتری فاصله باشد. در میانه راه، حشدالشعبی تابلوی سپید خوش‌نقشی از روایت معروف پیامبر، «سلمان منا اهل‌البیت»، پیش روی رهگذران گذاشته است.

,

می‌رویم و می‌رویم تا بالاخره حرم سلمان محمدی نمایان می‌شود. راننده عراقی، ماشینش را پارک می‌کند و با من می‌آید. در ورودی حرم، خودش برای شرطه‌ها توضیح می‌دهد که زائر آورده‌ام. از درب اصلی که وارد می‌شویم، صحن وسیعی را پیش رویمان می‌بینیم. برای سه ساعت بعد با راننده قرار می‌گذارم و می‌روم به دیدار سلمان. حرمش، حس و حال خوبی دارد. نماز که می‌خوانم، احساسِ سبکی می‌کنم.

,

عطر ایرانی‌ها در حرم سلمان!

, عطر ایرانی‌ها در حرم سلمان!, عطر ایرانی‌ها در حرم سلمان!,

دور ضریح می‌چرخم و درونش را نگاه می‌کنم. این‌جا کسی آرمیده که عاشقانه دوستش دارم! ضریح را اصفهانی‌ها ساخته‌اند؛ زیر نظر آیت‌الله محمدباقر شیرازی. اگر همان آیت‌الله معروف باشد، از مبارزان قدیمی است که همین چندسال قبل از دنیا رفت و در حرم امام رضا(ع) دفن شد. اصلا در حرم سلمان، بوی ایرانی‌ها می‌آید! سر که می‌چرخانم پارچه‌ای بزرگ می‌بینم که روایت مشهور پیامبر را بر آن نوشته‌اند؛ باز هم کار اصفهانی‌هاست؛ و قطعا اصفهانی بودن سلمان در این ماجرا دخیل است!

,

حالا که تا این‌جا آمده‌ای بنشین تا بگویم چرا عاشق سلمانم! سلمان برای من نمادی از جستجو برای حقیقت است. روحانی‌زاده زرتشتی که به دنبال حقیقت، به مسیحیت می‌گراید، سپس به خدمت مردی یهودی در می‌آید و سرانجام نام محمدِ مصطفی را از زبان اربابش می‌شنود، آن بزرگمرد را می‌یابد، مهر نبوت را میان دو کتف او می‌بیند، مسلمان می‌شود و تا آخر با محمد(ع) و علی(ع) می‌ماند. بگذریم...

,

وقت اذان که می‌رسد، صدای تلاوت کریم منصوری از مأذنه‌های حرم سلمان پخش می‌شود. نماز را در مسجد جامع چسبیده به حرم سلمان می‌خوانم. این‌جا مسجدی است که گفته‌اند امام حسن عسکری(ع) یا در آن نماز خوانده و یا اصلا از بانیان آن بوده است. باز به صحن برمی‌گردم و حرم را تماشا می‌کنم.  حرم سلمان سه گنبد دارد اما به جز سلمان، پیکر سه مرد دیگر نیز در این‌جا مدفون‌ است.

,

حذیفه؛ صاحب سِر پیامبر(ص)

, حذیفه؛ صاحب سِر پیامبر(ص), حذیفه؛ صاحب سِر پیامبر(ص),

نخست؛ «حذیفه‌بن‌یمانی» است. روی مزارش، نوشته‌ای است که او را چنین معرفی می‌کند:«صاحب سر رسول‌الله(ص) و یکی از هشت‌نفر تشییع‌کننده پیکر مطهر حضرت زهرا(س). او در سال 36 هجری، والی مدائن شد.» دوم؛ مقبره‌ای است که به «طاهر‌بن‌محمدالباقر(ع)» منسوب است؛ هرچند که برخی گفته‌اند در میان فرزندان امام باقر(ع)، طاهرنامی یافت نمی‌شود؛ و سوم؛ مقبره عبدالله‌بن جابر انصاری است.

,

پیکر حذیفه و عبدالله البته در ابتدا در این مکان دفن نشده بود! حذیفه حدود 2 کیلومتر دورتر از سلمان به خاک سپرده شده بود اما در سال 1931 میلادی، دجله عزم می‌کند که یاد حذیفه و عبدالله را به گونه‌ای دیگر زنده کند. آب دجله بالا می‌آید و بیم تخریب مقبره‌ها می‌رود. آیت‌الله سیدابوالحسن اصفهانی، از فقهای بزرگ و نامدار شیعه، مصلحت می‌بیند که پیکر این دو را از مقبره‌هایشان خارج کنند و در نزدیکی مزار سلمان به خاک بسپارند.

,

چنان‌که نقل شده علما شاهد بوده‌اند که پیکر حذیفه و عبدالله پس از گذشت 1300 سال سالم مانده است. اجتماعی از مردم و علما فراهم می‌شود و این دو، بار دیگر تا آرامگاه جدیدشان تشییع می‌شوند. سیدمحمد صدر، رئیس وقت مجلس اعیان و شیخ محمدرضا الشبیبی، از ادبا، مجاهدان و سیاسیون نامدار عراق از جمله حاضران در این آیین تشییع بوده‌اند. تصویری تاریخی از این تشییع تاریخی هم بر دیوار حرم هست که دیدنش، حس خوبی به آدم می‌دهد!

,

استقبالِ سگی!

, استقبالِ سگی!, استقبالِ سگی!,

گذارم در حرم به پایان می‌رسد. از در پشتی، راهی می‌جویم به سوی طاق کسری. همین که از محوطه حرم خارج می‌شوی، طاق از دور نمایان می‌شود؛ عجیب پرابهت است! در خیابانی که جز من عابری ندارد، به طاق کسری نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوم. در ورودی محوطه طاق اما سگی به استقبالم می‌آید! چنان عصبانی است که ترجیح می‌دهم سر جایم بایستم و عصبانی‌ترش نکنم! منتظرم که صاحبش، چیزی بگوید اما گویا مردِ نشسته در اتاقک بی‌سروسامان نگهبانی، با آجرهایی فروریخته، رغبتی به دور کردن سگ ندارد! و اگر نبود فنس‌ها، شاید این آخرین بخش از سفرنامه می‌شد!

,

بالاخره مردی از اتاقک بیرون می‌آید و به جای سگ، به من با تندی می‌گوید بیا برو! آرام قدم می‌زنم و خودم را به مقابل طاق می‌رسانم. چشم می‌گردانم تا شکافی را که مشهور است در زمان ولادت پیامبر(ص) جزئی از پیکره طاق شده، ببینم. پایه‌های بخشی که شکاف برداشته را با نمایی نازیبا از بتن، مهار کرده‌اند. حجم انبوهی از آجر و نخاله هم پای طاق است!

,

ارتفاع ایوان، هر بیننده‌ای را حیران می‌کند و ریزش بخش‌های قابل توجهی از آن، هر بیننده‌ای را ناراحت! می‌روم و درست زیر بخش‌هایی که فروریخته می‌ایستم. تکه‌های خشت روی زمین افتاده و همان‌جا مانده است! حتی خشت‌ها را جمع نکرده‌اند! دوست دارم تکه‌ای از این خشت‌ها را بردارم اما به خودم نهیب می‌زنم که شاید، شاید و شاید کسی پیدا شد و این تکه‌ها را سر هم کرد! به میراث عمومی که دستبرد نمی‌زنند!

,

دور ایوان می‌گردم و آن را از نماهای مختلف ورانداز می‌کنم. پشت ایوان پر است از لانه پرندگانی که حالا تنها ساکنان ایوان‌اند! نقش‌هایی گنگ بر دیواره‌های داخلی بنا دیده می‌شود؛ چیزی منظم‌تر از اثر باد و باران است! نوع پاک شدنشان هم به اثر تخریبی باد و باران نمی‌ماند.

,

از ویرانی طاق کسری تا آبادی کاخ صدام

, از ویرانی طاق کسری تا آبادی کاخ صدام, از ویرانی طاق کسری تا آبادی کاخ صدام,

از راه‌پله‌های نیمه‌مخروبه بنا بالا می‌روم. دیدن آن طاق پرشکوه از پشت بام، مزه دیگری دارد! بخش‌هایی از گوشه و کنار دیواره‌های داخلی بنا را بازسازی کرده‌اند؛ با بتن! پنجره‌ای آن بالا هست رو به مقبره سلمان و پنجره‌ای دیگر رو به کاخ صدام که حالا موزه شده! از پله‌ها پایین می‌آیم که راننده جلوی راهم سبز می‌شود! انگار در آن تنهایی کسی را برای درد و دل یافته باشم، سریع می‌گویم، ببین کاخ صدام چه آباد است و طاق کسری چه ویران!

,

فرصت را مغتنم می‌شمارم، گوشی‌اش را می‌گیرم و چند عکس از بنا به یادگار برمی‌دارم. قرارمان هم می‌شود این که عکس‌ها را برایم در واتس‌آپ بفرستد. عراقی‌ها بیشتر از تلگرام، از واتس‌آپ استفاده می‌کنند. می‌گوید الان نمی‌توانم برایت بفرستم؛ به خاطر تظاهرات، اینترنت مشکل دارد! خودشان می‌گویند «مظاهرات». این موضوع را گوشه ذهنم نگه‌میدارم تا درباره‌اش با او حرف بزنم!

,

خاموش نگه‌داشتن گوشی این حسن را دارد که هرازچندی، از تلفن همراه بومی‌ها استفاده کنم و شماره‌ای بدهم و شماره‌ای بگیرم! هم عکس گرفته‌ام و هم یک دوست عراقی یافته‌ام!

,

با هم از محوطه ایوان بیرون می‌رویم که چند میهمان دیگر برای دیدار با طاق سر می‌رسند. همراهشان به طاق برمی‌گردم تا از عکس‌هایی که می‌گیرند استفاده کنم!

,

با میهمانان جدید خداحافظی می‌کنم به راننده ملحق می‌شوم. در همان خیابان منتهی به ایوان، درخت‌های خرما، راننده را وسوسه می‌کند که به رایگان میهمانم کند! چوبی برمی‌دارد و دو سه بار دقیق به هدف می‌زند و چندین خرما از درخت می‌افتد. خودش که خرما را مزه می‌کند می‌گوید خشک است؛ خوشم نیامد! من اما وقتی خرمای اول را خوردم، یادم آمد که از سحر، چیزی نخورده‌ام و این چند خرما، برایم کیمیاست!

,

با هم برای وداع، به مقبره سلمان برگشتیم. دم درب ورودی، مِن باب محبت، لیوان شخصیِ زنگارگرفته‌ی شرطه را می‌گیرد و برایم آب خنک می‌ریزد! نمی‌شود که رد کرد؛ می‌شود؟

,

پنج؛ عددِ عشق است!

, پنج؛ عددِ عشق است!, پنج؛ عددِ عشق است!,

راننده می‌گوید بیا شماره‌ام را بنویس! تا می‌خواهم بنویسم، خودش قلم و کاغذ را می‌گیرد و می‌نویسد و می‌گوید حالا بیا با اعداد ایرانی بنویس تا یاد بگیرم! از پنجِ ما خوشش می‌آید. می‌گوید شکل قلب است، شکل عشق! چندباری روی دفترم تمرینش می‌کند تا یاد بگیرد.

,

بالاخره با سلمان خداحافظی می‌کنیم و راه می‌افتیم. از مدائن می‌روم در حالی که به داود میرباقری فکر می‌کنم!! درست در روزهایی که من در سودای رسیدن به مدائن بودم، میرباقری، پروژه بزرگ سلمان را آغاز کرد. می‌دانم که با پخش این سریال، غربت از مدائن رخت برخواهد بست.

,

در مسیر برگشت، بیشتر مجال گفتگو درباره مسائل مختلف پیدا می‌شود. در این میان باز هم جای‌جای مسیر را نشانم می‌دهد و می‌گوید که الان کجا هستیم. مثلا جایی را نشان می‌دهد و می‌گوید این‌جا منطقه «معسکر الرشید» است. چند ماه قبل، این منطقه در ماجرای سقوط موشک در نزدیکی سفارت آمریکا، خبرساز شده بود.

,

کمی جلوتر، راننده می‌گوید مقبره ایوبِ نبی هم نزدیک است. به یاد می‌آورم که مقابر متعددی را به ایوب نسبت داده‌اند؛ در عراق، عمان و ترکیه. در ترکیه حتی غاری وجود دارد که می‌گویند ایوب در ایام بیماری در آن زیسته است. به بغداد می‌رسیم. راننده، خودروهای نظامی را که می‌بیند، یاد می‌کند از تظاهرات چندی قبل. فیلم‌هایی که با تلفن همراهش از تظاهرات گرفته را نشانم می‌دهد. و همین باعث می‌شود که گفتگوهایمان رنگ و بوی سیاسی بگیرد.

,

انتهای پیام/

]
  • برچسب ها
  • #
  • #
  • #

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه