جنگ که تمام میشود، ابوحامد و دوستانش، نمیتوانند به عراق برگردند؛ صدام سایه بدریون را با تیر میزند! پس ابوحامد در ایران میماند. به نیشابور میرود و در آنجا با ماجرایی جالب، دختری نیشابوری را به همسری برمیگزیند و هنوز هم همانجا ساکن است.[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از مرآت، یادتان هست روز گذشته به کجای سفرنامه رسیدیم؟ در طریق بنیمسلم، آن رویِ سکه طریقالعلماء، اتفاقی با مردی عراقی آشنا شدم که در زمان جنگ، از چنگ صدام میگریزد؛ پنهانی و با دشواری، به سلیمانیه، و از آنجا به الاماره میرود و سرانجام از طریق هورالعظیم به اهواز میآید و یکراست میرود پیش سپاهیها تا به سپاه بدر بپیوندد. در عملیاتهای مهم و زیادی شرکت میکند که آخرینش، عملیات مرصاد است.
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, مرآت,جنگ که تمام میشود، ابوحامد و دوستانش، نمیتوانند به عراق برگردند؛ صدام سایه بدریون را با تیر میزند! پس ابوحامد در ایران میماند. به نیشابور میرود و در آنجا با ماجرایی جالب، دختری نیشابوری را به همسری برمیگزیند و هنوز هم همانجا ساکن است. ابوحامد تا ده سال پس از جنگ از خانوادهاش بیخبر میماند. بعد از ده سال، میکوشد نامهای به دستشان برساند اما نامهها به جای این که به خانواده برسد، به دست عوامل رژیم صدام خوانده میشود و خانواده ابوحامد تحت فشار قرار میگیرند.
,حالا، 25 سال از آخرین دیدار ابوحامد با خانواده گذشته است...
, حالا، 25 سال از آخرین دیدار ابوحامد با خانواده گذشته است..., حالا، 25 سال از آخرین دیدار ابوحامد با خانواده گذشته است...,9 مجاهد عراقی، در بصره، ونی به مقصد بغداد کرایه میکنند. راننده ون، کمی مشکوک شده است! میپرسد شما از ایران آمدهاید؟ میگویند آری! میگوید ما هم یک پسرعمو در ایران داشتیم که از او بیخبریم. «ابوحامد» فعلی و «جاسم» پیشین، در آینه چشمهای راننده را میپاید! پیش از این که او چیزی بگوید، ابوحامد هم کمی به آشنایی این مرد تردید داشت. آشنا بود اما سخت پیر شده بود! میپرسد اسم پسرعمویتان چه بود؟ «فرحان»، راننده ماشین، جواب میدهد:«جاسم! سالها قبل به ایران رفت تا علیه صدام بجنگد»
,-«من جاسمم!»
, -«من جاسمم!», -«من جاسمم!»,کنترل ماشین از دست راننده خارج میشود! از شادی! هرطور شده در بیابان، نگه میدارد و جاسم را از ماشین پیاده میکند و او را تنگ در آغوش میگیرد! پسرعموها که دیدار تازه میکنند، راه میافتند به سوی بغداد. مسافرها را یکییکی به خانههایشان میرسانند. 8 وصال و 8 قصه! و حالا نوبت خود ابوحامد است. به خانه پدری که میرسند، مردی را میبیند که دم در نشسته و چای مینوشد.
,از ماشین پیاده میشود، جلو میرود و چشم در چشم مرد میدوزد. مرد ابوحامد را نمیشناسد اما ابوحامد او را شناخته است! او را نمیشناسد اما میگوید:«آقا! چیزی شده؟ برویم خانه! میهمان ما باشید.» ابوحامد میگوید نه! چیزی نشده! و باز چشم در چشم مرد، نگاهش میکند. مرد، از این نگاههای ممتد متعجب شده است. بغض گلوی ابوحامد را چنان میفشارد که انگار، نفس جایی در سینهاش نمییابد!
,,
شما مثل برادرم هستید!
, شما مثل برادرم هستید!, شما مثل برادرم هستید!,مرد دوباره میگوید:«بفرمایید داخل! شما مثل برادرم هستید.» ابوحامد میگوید:«مثل برادر نه! خود برادرم هستی!» آه از نهاد برادر برمیخیزد. آنقدر شلوغ میکند که اهل خانه و همسایه بیرون میریزند. قصه ابوحامد به اینجا که میرسد، نفسهای عمیق میکشد؛ جوری که بغضش را هم فروخورده باشد. من در کنارش قدم میزنم و ریز به ریز سوال میپرسم! از حس و حالش و از وقایع!
,از یکی از موکبها شربتی برایش میگیرم تا نفسی تازه کند. شربت را مینوشد و خودش شروع میکند:«وقتی به خانه رفتیم، به من حملهور شدند! هیچ از آن لحظهها به یاد ندارم. وقتی به خودم آمدم دیدم سرم در دامان پدرم است و مادرم دست به پاهایم میکشد.» با اندوهی عجیب میگوید:«آن پدر تنومند، چه لاغر و پیر شده بود...» و اما مادر...
,مادر با دیدن ابوحامد جان تازهای میگیرد. بیمار بوده اما بیماریاش را فراموش میکند. همسایهها تعجب میکنند از بازگشت قوای جسمانی مادر ابوحامد. ابوحامد میگوید مادرم گفت تا پیش از آمدنت، میگفتم تنها آرزویم دیدار فرزندم است اما حالا میگویم آخرین آرزویم، دیدار فرزندِ توست. سفر ابوحامد، دوماهی طول میکشد. به ایران بازمیگردد تا خواسته مادر را عملی کند.
,همسر و بچهها هم مشتاق دیدارند. به عراق بازمیگردد؛ اینبار با همسر و فرزندانش. مادر، سر از پا نمیشناسد. روز بهروز حالش بهتر و بهتر میشود. یکروز اما با دیگر روزها تفاوت دارد. حال مادر خوب نیست. ابوحامد مادر را به بیمارستان میبرد. دو هفته از حضور نوهها در عراق میگذرد که مادربزرگ را بستری میکنند. ساعاتی بعد، ابوحامد، در سوگ مادر مینشیند.
,,
من چرا گریه میکنم؟
, من چرا گریه میکنم؟, من چرا گریه میکنم؟,در تمام طول گفتگو، بغضش را میخورد اما حالا اشکهایش سرازیر شده بودند. من چرا گریه میکنم؟ دوتایی در سوگ مادرش میگرییم! میکوشم که او را از آن حال و هوای اندوهبار عبور بدهم. دستمالی به دستش میدهم تا اشکهایش را پاک کند. میگویم از امروزتان بگویید! میگوید زندگی خوبی دارم و بچههایی خوبتر. یکیشان هم عضو تشکیلات حشدالشعبی است.
,ابوحامد گلایههایی هم دارد. میگوید به من شناسنامه ندادند؛ به منی که برای جهاد آمده بودم! در برههای به عراق برگشته بود اما تاب نیاورده بودند و بازگشته بودند. میگوید ایرانیها میگویند عربی و عراقیها میگویند ایرانی هستی! گلایه دارد از برخی رفتارها و روندها... باید از هم جدا شویم. من به خیابانِ منتهی به مرقد محمد عابد، رسیدهام. با ابوحامد وداع میکنم و وعده میکنم که وقتی دیگر، وقتش را در اختیارم قرار دهد تا بیشتر از او بشنوم.
,راستی! تصویر این مطلب، تصویر ابوحامد است که از پروفایل واتساپش برداشتهام! امیدوارم راضی باشد!
,به مزار «محمد العابد» فرزند امام موسیبنجعفر(ع) میروم. یک امامزاده با همین نام در شیراز میشناسم و با همین اوصاف. نمیدانم آیا این محمد عابد، همان محمد است یا موسیبنجعفر(ع) دو فرزند به این نام داشته است. محمد عابد را عابد خواندهاند چراکه در عبادت مصداق آیهای از قرآن بوده است که «و از شب، اندکی را به خواب میروند...» درِ امامزاده بسته است؛ هم به خاطر مسائل اختلافی و هم به خاطر مسائل امنیتی!
,اختلاف بر سر زمینهای منطقه است. «عبدالواحد السویدی» خادم امامزاده میگوید روز گذشته، مردم در امامزاده را شکستهاند و داخل شدهاند! به خاطر همین پلیس دیگر اجازه ورود به حرم را نمیدهد! خادم، مهربان است. موکتی بیرون امامزاده پهن کرده. مرا به نشستن دعوت میکند. دور از ادب است اگر نپذیرم. برایم چای میریزد و شمارهاش را در دفترم مینویسد.
,6 بار به ایران آمده و عاشق زیارت امام رضاست. برادرش هم کاروان میبرد و میآورد. میپرسم ایران چطور است؟ میگوید خوب است اما آنقدر که درِ خانههای ما عراقیها به روی زائران سیدالشهداء(ع) باز است، در ایران، زائران امام رضا(ع) از خدمات بهرهمند نمیشوند. به خاطر همین، زیارت برایمان بسیار هزینه دارد.
,,
از رنجی که مردم کشمیر میبرند...
, از رنجی که مردم کشمیر میبرند..., از رنجی که مردم کشمیر میبرند...,اکنون در حیطه استحفاظی طویریج هستیم. با عبدالواحد خداحافظی میکنم و راه میافتم. در مسیر، یک جوان ایرانی بروشوری به دستم میدهد که در آن مطالبی درباره ظلمی که به مردم کشمیر روا داشته میشود سخن رفته است. بروشور را میدهد و میگوید بخوان و مثل من بده به یک ایرانی دیگر! در بروشور از ریشههای جنایت بزرگ علیه شیعیان کشمیر سخن رفته است.
,ظاهرا دهلینو، چندی قبل خطوط ارتباطی کشمیر قطع و دسترسی مردم آن سامان به اینترنت را هم محدود کرده است. پیشتر نمایندگان هند، ماده 370 قانون اساسی این کشور را که موقعیتی ویژه(خودمختاری) به کشمیر میبخشید، لغو کردند و همین، آتش اختلافات میان اسلامآباد و دهلینو را برافروخته کرد. گروههای آزادیخواه کشمیر سالهاست که برای استقلال از هند مبارزه میکنند و حالا تنشها در نقاط مرزی، تشدید شده است. در همین ایام اربعین، هند اعلام کرده که جلوی ورود آب برخی رودخانهها به پاکستان را خواهد گرفت! و ظاهرا تصمیم خود را هم عملی کرده است. در این میان، ظاهرا ایران هم ضمن آن که دو طرف را به آرامش دعوت کرده، با پاکستان تعاملات سازندهتری برقرار کرده است؛ چنانکه رئیس پارلمان پاکستان هم از مواضع ایران قدردانی کرده است. به هر حال اربعین جای طرح مسائل جهان اسلام و شیعیان نیز هست و کاش این دست مسائل بیشتر و بهتر مطرح میشدند.
,بروشور را میخوانم اما باید دو سه کیلومتری بروم تا یک ایرانی بیابم! بروشور را به چند جوان میدهم و میگویم بخوانید و در اختیار ایرانیان دیگر هم بگذارید. کمی جلوتر یک فرعی مرا به مقبرهای کمنام میبرد! در مسیری زیبا به سوی مقبرهای میروم که در ابتدای جاده، تابلویی محقر، نشانیاش را داده است. حدود یک کیلومتر دورتر از جاده اصلی به محوطهای میرسم که اتاقکی مزین به پارچههای سبز در وسط آن قرار دارد.
,,
نگاه عاقل اندر سفیه گاومیشها!
, نگاه عاقل اندر سفیه گاومیشها!, نگاه عاقل اندر سفیه گاومیشها!,محوطه مملو است از گاومیش! یک گاومیش نزدیک اتاقک، چشم در چشم من نگاه میکند! نگاهش کاملا عاقل اندر سفیه است! از مدل نگاه کردن عاقلانهاش خندهام میگیرد. انگار تحرکات مرا زیر نظر دارد! با هر جنبشی، او هم موقعیتش را تغییر میدهد تا مرا بهتر ببیند! داخل اتاقک میشوم. دو مزار به چشم میخورد. روی دیوار نوشته:«مقام حسین، السیدبدن السید موسی المحنا و مقام والدته العلویه بنه السید جوده السید علوش المحنا» نمیشناسمشان! کسی هم آنجا نیست که بپرسم. بعدها که از عبدالواحد درباره این مقبره سوال میکنم میگوید از ذریه بنیهاشم هستند. میخواهم به راه اصلی برگردم که باز نگاهم به نگاه گاومیش میافتد!
,از سر کنجکاوی نزدیک میشوم. علت نگاههای خیرهاش را میفهمم. تازه زایمان کرده و مراقب نوزادِ گاومیش خود است!! در میان نخلها یک گاومیشچران میبینم. عربها به گاومیش، «جاموس» میگویند. خودم را به او میرسانم و سلامی میکنم و از نام منطقه میپرسم. میگوید اینجا «دسمیه» است. تقریبا در 7 کیلومتری شهر طویریج هستم. از صاحبان مقبرهها میپرسم. میگوید:«بُنّه و مادرش!» همین! چیز بیشتری نمیداند! و عجیب است. به جایش از تفاوت گاومیشهای ایران و عراق میگوید:«گاومیشهای ایرانی خیلی بزرگتر هستند!»
,به نیابت از گاومیشهایی که از آنها تعریف کرده بود، از او تشکر میکنم و به راهم ادامه میدهم. نزدیک اذان ظهر است که باز در تور صیادها میافتم! ماهیهایی که در توری، روی ذغال، گرسنهها را به خود میخوانند، مرا وادار به توقف میکنند. نام این ماهی، «سمتی» است. یکی از یکی لذیذترند! اذان را که میگویند در همان حسینیهی ماهیخوران(!) نمازم را میخوانم و زیر آفتاب تند عراق میخوابم! ساعتی بعد، در حالی که کم از آن ماهیهای ذغالی ندارم، بیدار میشوم و راه میافتم.
,به منطقهای به نام «زغیب» رسیدهام. جایی در مسیر، بر تابلویی، تصویر آیتالله سیدمحمد صدر از مراجع بزرگ تقلید نقش بسته است؛ مرجعی که 21 سال پیش به همراه دو فرزندش ترور و شهید شد. در کنار تصویر او، حدیثی درباره نفس زکیه که شهادتش از علائم ظهور است، به چشم میخورد. نمیدانم آیا قصد داشتهاند آیتالله را با نفس زکیه قیاس کنند یا صرفا از عبارت «نفس زکیه: نفس پاک» بهره بردهاند برای مدح آیتالله. گمانم به این دومی نزدیکتر است؛ چراکه روایات، شهادت نفس زکیه را در مکه توصیف کردهاند.
,نام دیگر این مسیر ظاهرا «الرشیده» است. محلیها به آن «طریق الطبر» هم میگویند. بالاخره به جسر طویریج میرسم؛ پلی که یک سویش به نجف میرود و یکسویش به طریق اصلی کربلا. نشانی مزار «ابن حمزه» را میگیرم. دشوار به یاد میآورند که کجاست. چند عرب، مشورت میکنند و میگویند مستقیم برو و بپیچ به چپ! با جمعیت، مستقیم میروم تا به یک خیابان فرعی وسیع میرسم. دوباره سراغ «ابنحمزه» را میگیرم. مردی میگوید از همین خیابان فرعی برو.
,انتهای آن خیابان، به فرات برمیخورم. چند مأمور پلیس زیر سایه درختی نشستهاند. میگویم میخواهم به مزار ابن حمزه بروم. میگویند برو تا به جسر طویریج برسی و بپیچ به راست! این یعنی باید یکی دو کیلومتری که آمدهام را برگردم. کنار فرات به سوی جسر طویریج قدم میزنم که یک موتوری، میپرسد کجا میروی؟ نشانی را که میدهم میگوید بیا بالا!
,بر موتور کوچکش سوار میشوم. از پل پرترافیک طویریج میگذریم و به دل شهر میرویم. از کوچهپسکوچهها میگذرد و مرا به مرقد ابن حمزه میرساند؛ بی هیچ چشمداشتی! راستش آنقدر خسته بودم که نمیدانستم اگر او مرا نمیآورد، پایم مرا تا این فاصله میکشید یا در میانه راه منصرف میشدم! حرم بزرگی است. صاحبش از نوادگان ابالفضلالعباس(ع) است: سیدمحمدبنحمزهبن حسن بن عبدالله بن ابیالفضلالعباس.
,,
خیابان ابنحمزه!
, خیابان ابنحمزه!, خیابان ابنحمزه!,زیارتی میکنم و دست و رویی میشویم و بیرون میزنم. از شرطه دم در میپرسم نام این منطقه چیست؟ میگوید ابن حمزه. میپرسم نام این خیابان چیست؟ میگوید ابن حمزه! شاید درباره نامگذاری مناطق در عراق، بیشتر نوشتم! از کنار مرقد ابنحمزه(ابوهاشم) به سوی پلی دیگر در طویریج در حرکتم؛ جسر هندیه. میخواهم به منطقه «الهاشمیات» بروم؛ منطقهای که نوههای امام حسن(ع) در آن مدفوناند.
,در کنار پل سبز هندیه، راهی است که نمیدانم به کجا میرود! پرسانپرسان همان راه را ادامه میدهم. وسط راه یک پیرمرد موتوری میگوید کجا میروی؟ میگویم الهاشمیات! میگوید دور است؛ بنشین! مرا اندکی جلوتر پیاده میکند. میگوید از اینجا تاکسی بگیر. با او خداحافظی میکنم اما انگار دلش نمیآید که مرا با تاکسیهای عراق تنها بگذارد. کمی دورتر، یک موتوری دیگر را رسما خفت میکند و میگوید تو که آن سمتی میروی، این زائر را به هاشمیات ببر! مرد جوان با پیرمرد صحبتی میکند و کنارم ترمز میکند.
,این دست و آن دست میکند تا مرا به تاکسی بسپارد اما یافت می نشود! اشاره میکند که سوار شوم. همان ابتدای کار، تلفن همراهش زنگ میزند. من که پشتش نشستهام، نمیشود که صفحه موبایلش را نبینم! نگویید از فضولی است! «ساره» است! از جوابهای مرد جوان میفهمم که همسرش را منتظر گذاشته! میگوید دارم زائر میبرم به الهاشمیات! تلفن را که قطع میکند، میگویم شرمندهات شدم که از کار و زندگی افتادی! اهل تعارف نیست؛ میگوید زائری و وقتی زائری، دیگر هرچه بگویی برایت انجام میدهیم.
,مسیر طولانیتر از چیزی است که فکرش را میکردم. به نقطهای میرسیم که میتواند از دور به جایی اشاره کند و بگوید آنجا الهاشمیات است. همزمان تابلویی نظرم را جلب میکند که روی آن نوشتهاند:«اولادالرضا(ع)»! نمیتوانم چشم بپوشم! میگویم مرا به مزار اولادالرضا ببر و برو؛ خودم الهاشمیات را پیدا میکنم!
,سرِ موتور را کج میکند و میرود به یک فرعی پر دار و درخت. به فاصله کوتاهی، یک حرمِ آرام در دل نخلها آشکار میشود. اکنون در منطقهای به نام «منفهان» در 27 کیلومتری کربلا و 3 کیلومتری هاشمیات هستیم. بین 7 تا 8 کیلومتر هم از جسر هندیه، دور شدهایم. مزار «سیدابراهیم»، «سیداسماعیل» و «سیدحسین» در یک حرم قرار دارد و مزار «سیدحسن» به فاصله اندکی از آنها در بنایی جداگانه.
,,
فرزندان جعفر تواب
, فرزندان جعفر تواب, فرزندان جعفر تواب,همه آنها فرزندان سیدعلی مختار بن سیدجعفر تواب بن الامام الهادی(ع) هستند. جعفر تواب را لابد میشناسید. ما ایرانیان او را بیشتر به عنوان «جعفر کذاب» میشناسیم. مشهور است که امام هادی(ع)، از همان بدو تولد جعفر، نسبت به او حس خوبی نداشت؛ شاید این به سبب روایاتی بود که از پیامبر(ص) و ائمه(ع) در ذم او رسیده بود. علت بدبینی شیعه نسبت به او، ادعایش پس از شهادت امام حسن عسکری(ع) بود که خود را به جای حضرت مهدی(عج)، امام میدانست!
,میگویند جعفر توبه کرد و به جعفر تواب مشهور شد. و در این ماجرا عبرتی است! جعفر با این که عمری طولانی نداشت، فرزندان بسیاری از خود به جا گذاشت. یکی از آنها «علیالمختار» بود که امامزادگانی که اکنون در مزارشان بودم، فرزندان همین مختارند. فرزندان جعفر را به سبب انتسابشان به امام علیبنموسیالرضا(ع)، «بنوالرضا»، «رضویون» و «اولادالرضا» میخواندند.
,خادم امامزادگان، توضیحاتی را درباره نسب آنها ارائه میکند و آبی به دستم میدهد. در کنار مزار امامزادگان، مزاری است که صاحبش را «فاطمه» میخوانند. خادم امامزاده میگوید مزار فاطمه صرفا بر مبنای یک خواب، بنا شده است. زیارتنامهای میخوانم و بیرون میآیم. جوانِ موتوری هنوز منتظر است! میگویم شرمندهترم نکن! برو! من خودم به هاشمیات میروم. مرا به صبر فرامیخواند! چند دقیقهای که صبر میکنیم، یکی از دوستانش با ماشین به مزار اولادالرضا میآید. میگوید دوستم را خبر کردم که تو را به هاشمیات ببرد!
,,
دلم کوه میخواهد!
, دلم کوه میخواهد!, دلم کوه میخواهد!,نمیدانم چگونه باید از او قدردانی کنم! سوار ماشین دوستش میشوم و میزنیم به جاده. در راه راجع به مسائل اقتصادی ایران از من میپرسد؛ از قیمت بلیت هواپیما و از دلار. از سفرش به ایران و زیباییهای کشورمان میگوید. میگوید من از این همه خاک خسته شدهام! دلم کوه میخواهد! میگوییم و میگوییم تا به مقصد میرسیم. در نزدیکی بازار منتهی به حرم پیادهام میکند و با هم خداحافظی میکنیم.
,منطقه بکری است! بازار نهچندان کوچکی در مجاورت حرم قرار دارد. به ورودی محوطه حرم که میرسم، شرطهای از من پاسپورت طلب میکند. این اولینبار در سراسر سفر است که باید پاسپورتم را نشان بدهم! میگوید تنها آمدهای؟ جواب مثبتم را که میشنود دوباره میپرسد، لابد دوستانت در پیادهروی هستند؛ نه؟ میگویم نه! تنهای تنها آمدهام! شانهای بالا میاندازد و میگوید خب برو داخل!
,اینحا حرم «بناتالحسن» یا همان «الهاشمیات» است. این حرم هم نسبتا وسیع و صدالبته دلگشاست. مزار نوههای امام حسن(ع) را زیارت میکنم و به صحن برمیگردم تا چیزی درباره زندگیشان بیابم. چند مرد کاملسن روبروی حرم نشستهاند. درباره مزار که میپرسم، یکیشان بلند میشود و مرا داخل میبرد و کتابی به دستم میدهد که بخوان! زندگینامه «فاطمه و رقیه» را در آن مییابی.
,,
ذکری از حسن مثنی
, ذکری از حسن مثنی, ذکری از حسن مثنی,«فاطمه و رقیه» مشهور به «خضره و سعده» دو دختر حسن مثنی هستند. فرزندان امام حسن مجتبی(ع)، سوابقی درخشان دارند. برخی از آنها در واقعه کربلا جانفشانی کردند و به جمع شهدای کربلا پیوستند. حسن مثنی، پدر فاطمه و رقیه هم از جانبازان کربلاست که به شفاعت اسماء بن خارجه، پس از وارد شدن جراحات بسیار بر پیکرش، از به شهادت رساندنش دست میکشند. او پس از بهبود به مدینه میرود و آنقدر از حسین و کربلا میگوید که به دستور عبدالملک مروان، مسمومش میکنند و در سن 35 سالگی به شهادتش میرسانند. مزار حسن مثنی، اکنون در بقیع است.
,«سیده ساریه خاتون» که مزارش در جاده قم-اصفهان واقع شده، «سیدعلیاکبر» در روستای ابرجسِ قم، «سیده سلمه خاتون» در روستای نایه قم و سیده سلمه خاتون، باز هم در شهرستان قم همه از نوادگان حسن مثنی هستند. اما سرگذشت دختران حسن مثنی را هم بشنوید. «فاطمه»، صاحب یکی از دو مزاری که پیش روی من است، با پسرعمویش، یعنی معاویه پسر عبدالله بن جعفرالطیار بن علی بن ابی طالب(ع) ازدواج کرد.
,عبدالله، پدر همسر فاطمه، همان عبداللهِ مشهور، یعنی همسر حضرت زینب کبری(س) است؛ مردی که با حسین(ع) در کربلا همراه نشد اما از این بابت سخت متأسف شد و در مدینه به سوگ نشست؛ چنانکه مردم برای تسلیت شهادت حسینبنعلی(ع) نزد او میآمدند. از او نقل شده که میگفت دوست داشتم که در رکاب حسین(ع) به شهادت میرسیدم. برای عبدالله، لغزشهایی را هم برشمردهاند؛ مثلا فشار به علیبنابیطالب(ع) برای عزل یکی از فرمانداران، تحت جوسازیهای معاویه! البته برای او ویژگیهای مثبتی هم ذکر کردهاند؛ از جمله آنکه مرد بخشندهای بود؛ چندان که به «بحرالجود» مشهور شده بود. بگذریم.
,فاطمه و پسر عبدالله در مدینه ساکن شدند. پسر عبدالله در مطلع قرن دوم از دنیا رفت و فاطمه با دو پسرش، حسن و صالح، راهی شد تا در کوفه ساکن شود اما در نهایت، همین منطقه را برای سکونت برگزید که در آن زمان به «باخمرا» مشهور بود. عبدالله، برادر فاطمه و رقیه که از جمله انقلابیونی بود که با حکومت امویها زاویه داشت نیز پس از انقلاب زیدِ شهید، به فاطمه ملحق شد. فاطمه سرانجام در همین مکان درگذشت و دفن شد.
,اما «رقیه» همراه برادرش «محمد» بود. او با پسرعموهایش به این منطقه آمد و وقتی از دنیا رفت او را در کنار خواهرش دفن کردند. ظاهرا رقیه پیش از سن ازدواج از دنیا رفته است. فاطمه و رقیه، چهار خواهر دیگر نیز داشتند. نخستینشان «زینب» بود که «ولید بن عبدالملک بن مروان بن حکم» یعنی ششمین خلیفه اموی او را به همسری گرفت.
,ولید کسی بود که در مرگ پدرش، برای رسیدن به خلافت، به خود تبریک گفت. من ندیدهام جایی درباره چند و چون ازدواج زینب و ولید، سخنی رفته باشد.
,دومین خواهر، «امکلثوم» نام داشت. سومین خواهر، «امالقاسم» بود که نوه عثمان او را به همسری گرفت و نام چهارمین خواهر نیز «ملکیه» بود.
,بخش ششم و پایانی این سفرنامه، فردا منتشر میشود.
,انتهای پیام/
]
ارسال دیدگاه