ساعت حدود 8 صبح است اما آفتاب هنوز بر راه نتابیده است؛ بس که درختهای دو سوی جاده در هم تنیدهاند! انبوه درختهای انجیر در این منطقه، چشمنواز است. والتین والزیتون! قسم به انجیر! خدایا، صدایم را میشنوی؟ از منِ مسافر، به خدای درختان انجیر...[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از مرآت؛ دو بخشِ نخستینِ به خدای درختان انجیر را در دو روز گذشته از نظر گذراندهاید؛ آنها که نخواندهاند بخش اول را اینجا و بخش دوم را اینجا مییابند. هنوز در طریقالعلماء هستیم! امروز گذارمان به کتیبههای عبری میافتد و شرطهها ماشینسواری میکنیم! بخوانید:
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, مرآت, اینجا, اینجا,...پیش میروم. پشت کوله خیلیها تکهکاغذی است با این مضمون که «تکتک قدمهایم را نذر آمدنت میکنم». فراوانی این نوشته بسیار بالاست؛ آنقدر که باید صاحب این ایده و جمله را تحسین کرد. کمی جلوتر باز هم ایرانیها موکب بزرگی تدارک دیدهاند. جایی از موکب، یک روحانی، میزی گذاشته که نوشتهای روی آن خودنمایی میکند:«با امام زمان عهد میبندم...» برگههایی را به مردم میدهند تا عهدهای کوچک و بزرگ خود را روی آن بنویسند و با خود ببرند. آنها که میخواهند، عهدهایشان را بر پیکر بنری هم که روی میز قرار دارد، ثبت میکنند. روحانی کاربلدی است! به هرکس به فراخور حالش پیشنهادی میدهد. یکی میگوید آخر من چه عهدی با امام زمان ببندم؟ روحانی میگوید هر صبح که میتوانی به او سلام کنی؛ نمیتوانی؟ مرد، انگار که کلیدی یافته باشد، عهدِ سادهاش را مینویسد و میرود. روحانی، مرا هم پرزنت میکند! قلم را برمیدارم و بین انبوه عهدها و امضاها مینویسم:«میخواهم توبه کنم از هرآنچه که بودهام و بکوشم تا در حد توانم با فساد سیاسی در جامعه شیعی مبارزه کنم.»
,عهد میکنم و راه میافتم. جایی در مسیر، تابلویی نصب کردهاند به سمت مرقد «خولهبنتالحسین(ع)». به مسیر فرعی میروم تا از این مکان دیدن کنم. تقریبا در 3 کیلومتری شهر «کفل» هستم. مقبرهای کوچک برایش ساختهاند با ضریحی سیمفام که پر است از تکههای پارچه گره خورده. شنیده بودم که مقبره خوله دختر امام حسین(ع) و از همراهان کاروان اسرا، در بعلبک واقع شده؛ پرس و جو که کردم، فرد مطلعی میگفت اینجا قطعا مقبره خوله نیست و آنچه ساخته شده، صرفا بر مبنای یک خواب بوده است. میگفت خودم از فردی به نام «علیالمیالی» از کارمندان اوقاف عراق اینها را شنیدهام.
,به راه اصلی بازمیگردم و راه میافتم. وسط راه از موکبداری عراقی میپرسم که چرا «کفل» را «کفل» نامیدهاند؟ واقعا چرا خودم توجه نکرده بودم! میگوید در قرآن خواندهای که «و اسماعیل و ادریس و ذاالکفل، کل من الصابرین»؟ میگویم بله خواندهام! میگوید خب شهر را به اعتبار وجود مقبره نبیالله ذیالکفل، از فرزندان ایوب، کفل نامیدهاند. خودشان کافِ کِفل را چ تلفظ میکنند؛ چِفل! همینجا رحمت میفرستم بر معلمی که به ما آموخت عربی گچپژ ندارد! یعنی اگر شما به طور تصادفی به 5 عراقی بگویید «کم مسافه إلی گچپژ؟» چهار نفرشان میگویند 3 کیلومتر، یکنفرشان هم میگوید رد کردی! برگرد!
,چای با طعم لیموعمانی اینجا میزبان من است! کمی جلوتر، دختری عراقی با سربند «لبیک یا خامنهای»، آبی به دستم میدهد. و باز صدای قرآن به گوش میرسد. ماجرای خضر است و موسی. و چه نادانیم ما در ادراک پشتپردهها! حسینیهای در 35-40 کیلومتری کوفه پیش روی من است؛ «حسینیه زید الشهید» پسر تنومند و چهارشانه و باسواد امام سجاد(ع) که به خونخواهی حسینبنعلی(ع) قیام کرد و به شهادت رسید.
,,
ناهار: نان و آب!
, ناهار: نان و آب!, ناهار: نان و آب!,حسینیه در واقع، بیت «ابومصطفی» است. نماز را که میخوانیم، سفره میاندازند برای ناهار. یکی از اهالی خانه که فارسی میداند، سربهسر زائران میگذارد! میگوید ناهار «خبز و مای» داریم! نان و آب! بعد هم میخندد و میگوید اصفهانیها مگر به ماهی نمیگویند مای؟
,ماهی و نان و ترشی! چقدر هم لذیذ است. نام ماهی، «اجنبی» است. دوست صاحبخانه از فرات صید کرده است. این را یکی از اهالی خانه میگوید و میگوید اینجا از فرات ماهیهای زیادی میگیریم؛ «سنقر»، «شانک»، «شبوط»، «قطان»، «ابوذریده» و «بِنی». شانک را میشناسم به دندان داشتنش؛ شبوط به گمانم همان کپور خودمان است؛ قطان احتمالا باید همان گطان باشد که در جنوب کشور خودمان هم پرورش داده میشود؛ و ماهی بنی هم برای ما ایرانیها آشناست.
,پس از ناهار، از موکبدار که فرد باسوادی است و شخصیت خاصی دارد درباره کفل میپرسم. میگوید میدانم که اگر بروی، یکی از بخشهای خوب سفرت خواهد بود. میگوید مقبره نبیالله ذیالکفل، حدود 3 هزار سال قدمت دارد و دوبار در قرآن از او یاد شده؛ آیه 85 سوره انبیاء و آیه 48 سوره ص. نشانی هم از قبلهی رو به قدس دارد! حرفهایش و اشارههای دقیقش به آیات، مرا وامیدارد که از او بپرسم شغلش چیست و آیا روحانی است؟ اما میزند به در شوخی و هیچ نمیگوید! و من، ناکام از او جدا میشوم!
,حرفهای موکبدار، برای رفتن به شهر کفل، مشتاقترم کرده است. میروم تا به «جسر ابوجفوف» میرسم؛ پلی که از فراز آن میتوان به شهر کفل و مقبره «ذیالکفل» رفت. کفل در واقع در حدواسط «نجف» و «بابل» واقع شده است. از طریقالعلماء کناره میگیرم و میروم بالای پل. از همان روی پل، گنبد و مناره مقبره ذیالکفل، دیده میشود. از پلههای پل(اگر بتوان بر آن آجرهای فرورفته در دل خاک، نام پله گذاشت) پایین میروم و روانه میشوم. چیزی شبیه بازار روز که از بوی تند ماهی آکنده است، گذرگاه من است. با گذر از این بازار، به بازاری تاریخی میرسم که سبک معماریاش بسیار شبیه به معماری صفوی است.
,انتهای بازار، دری از درهای حرم ذیالکفل به روی زائران باز است. در مقبره چرخی میزنم و در شگفت میشوم و از سوال پر میشوم و به دنبال پاسخگویی میگردم! سقف مقبره آنقدر زیباست که کلمات نمیتوانند تصویرش کنند. دورتادورش هم به زبان عبری چیزی نوشتهاند. بالای اتاق مقبره، پنجرهای هست که در واقع محرابی رو به بیتالمقدس است. پشت مقبره ذیالکفل، مقبره ششنفر از اصحاب او واقع شده است:«یوحنا الدیملجی»، «یوشع»، «یوسف الربان»، «باروخ»، «خون» و «تالیا بن مالکان».
,در کنار مقابر اصحاب، نشانههای یک دیوار تاریخی به چشم میخورد. و کمی آنسوتر، مقام حضرت خضر. اینها را میبینم و از بین خادمان به دنبال مطلعترینشان میگردم. «تحسین علی ابوسمیه» به تعبیری معاون تولیت حرم ذیالکفل است. چند سوالی که میپرسم میبیند که پرسشِ تفریحی نیست! بلند میشود که جایجای حرم را نشانم بدهد و برایم از تاریخ بگوید. اول از بازار میپرسم. میگوید تقریبا 108 سال قبل یک یهودی به نام «صالح دانیال» آن را بنا کرده است. با یک استاد تاریخ که به زیارت ذیالکفل آمده آشنا میشوم. او میگوید ظاهرا بازار هنوز هم در تملک یک یهودی آمریکانشین است.
,,
مهاجرت یهودیان کفل به اسرائیل
, مهاجرت یهودیان کفل به اسرائیل, مهاجرت یهودیان کفل به اسرائیل,اساسا این منطقه پیشتر در اختیار یهودیان بوده است؛ به اعتبار این که آنها به ذیالکفل به عنوان یکی از پیامبران بنیاسرائیل علاقه بسیار دارند. پس از کثرت مسلمین در این منطقه است که یهودیان، احساس ناامنی میکنند و به اسرائیل مهاجرت میکنند! ابوسمیه میگوید در زمان ملکحمورابی که حدود حکومتش، از فلوجه تا دیوانیه کنونی امتداد داشته، بنیاسرائیل به اسارت به این منطقه آورده میشوند؛ ذیالکفل هم کفالت آنها را بر عهده میگیرد و به همین اعتبار ذیالکفل نامیده میشود.
,در پرانتز بگویم، کافی است نام ذیالکفل را به لاتین جستجو کنید تا ببینید چه متنها که برای او ننوشتهاند. نامش در منابع لاتین Ezekiel است؛ آوای نام، واژه «حزقیال» را به ذهن متبادر میکند و البته نام دیگر ذیالکفل در منابع ما هم «حزقیال» ذکر شده است. در منابع لاتین آمده است که به ذیالکفل وحی میشد و پیشگوییهایی میکرد. برخی منابع نظیر دایرهالمعارف بریتانیکا نوشتهاند:«نخستین وحیی که به ذیالکفل شد، بیانیه خدا خطاب به قوم گناهگار درباره ارتدادشان بود. ذیالکفل بود که گفت یهودا از اسرائیل، گناهکارتر بود و اورشلیم به دست نبوکدنصر سقوط خواهد کرد و اهل آن یا کشته میشوند و یا تبعید. نیز ذیالکفل بود که گفت یهودا به خدایان خارجی دل بسته بود و اورشلیم شهری پر از ستم بود...»
,ابوسمیه دستم را میگیرد و آیات قرآن نقشبسته بر پارچهای که روی مقبره کشیدهاند را نشانم میدهد.
,,
نقش شمعدان هفتشاخه یهودی بر سقف مزار ذیالکفل
, نقش شمعدان هفتشاخه یهودی بر سقف مزار ذیالکفل, نقش شمعدان هفتشاخه یهودی بر سقف مزار ذیالکفل,پنجرهای که در واقع قبله رو به قدس است را نشانم میدهد و میگوید، قبله ما 45 درجه با سمت و سوی بیتالمقدس، تفاوت دارد. میگوید سقف مقبره بسیار زیباتر از این بوده اما فقدان برق و روشن کردن شمع، باعث شده که نقش و نگار سقف، زیر حجم عظیم دودهها پنهان شود. با این وجود هنوز هم میتوان نقش شمعدانِ هفتشاخه یهودی را در سقف مقبره دید. جالب این که در عربی، به شمعدان، شمعدان میگویند!
,دستم را میگیرد و تا مقبره اصحاب میآورد. یکیشان، یعنی «خون» که واوش را کمی مطول ادا میکند را یکی از ناقلان اصلی تورات توصیف میکند. درباره «یوحنا الدیملجی»، «یوسفالربان» اطلاعات خاصی در دست نیست. درباره «یوشع» تذکر میدهد که او همان پیامبر مشهور نیست. حتی برخی نقلها، نامِ دیگر ذوالکفل را، یوشع ذکر کردهاند؛ بنابراین مقبره این یوشع، بیتردید هیچ نسبتی با آن پیامبر ندارد. «باروخ» نیز علاوه بر این صحابی ذیالکفل، نام شاگرد ارمیای نبی است که حدود 2 هزار و 600 سال پیش میزیست و از شاهدان محاصره اورشلیم بود اما در تواریخ، مصر محل درگذشت او ذکر شده و بنابراین نمیتواند نسبتی با این «باروخ» داشته باشد. «تالیا بن مالکان» نیز که مقبرهاش به عنوان یکی از اصحاب ذیالکفل در کنار «خون» قرار دارد، دقیقا همنام خضر نبی است؛ این نام یعنی «تالیا بن ملکان» برای خضر هم ذکر شده است! مقام خضر هم چسبیده به مقبره اصحاب است. جایی که به گفته ابوسمیه، هم مسلمانها به آن اعتقاد دارند و هم یهودیها؛ در واقع جایی است که به اعتقاد مردم، خضر در آنجا نماز خوانده است. درباره خضر هم همینقدر بگویم که در نسبش اختلاف است؛ اما برخی او را نواده نوح دانستهاند.
,,
پایههای دیوار مسجد تاریخی نخیله
, پایههای دیوار مسجد تاریخی نخیله, پایههای دیوار مسجد تاریخی نخیله,ابوسمیه به اینجا که میرسد پایههای دیواری را نشانم میدهد که به واسطه حفاری، آشکار شده است؛ دیواری از دیوارهای مسجد تاریخی نُخَیله. ظاهرا امیرالمومنین(ع)، پس از بازگشت از نبرد صفین –نبردی که در اول صفر 1404 سال قبل آغاز شد- در این مکان نماز خوانده و بدین واسطه، مسجدی در اینجا بنا کردهاند.
,,
بر کتیبههای عبری چه نوشتهاند؟
, بر کتیبههای عبری چه نوشتهاند؟, بر کتیبههای عبری چه نوشتهاند؟,با ابوسمیه به مقبره ذیالکفل برمیگردیم. میپرسم بر کتبه عبری مقبره چه چیزی نوشته شده؟ جواب میدهد دلالتی بر وجود ذیالکفل در این مکان و پارهای از اشعار مدحآمیز خطاب به او. جالب است بدانید که پس از حمله آمریکا به عراق، یهودیان بار دیگر به تصرف این منطقه طمع میکنند. 4 کتیبه هم در همان ایام از این این مقبره به سرقت رفته است! این را استاد تاریخی که در مقبره با او آشنا شدهام هم تأیید میکند. او میگوید یهودیان میخواستند به این واسطه تاریخ خود را تکمیل و ادعاهایی را درباره این منطقه مطرح کنند اما مردم به آنها اجازه جولان ندادند. حتی پس از حمله آمریکا، یهودیان، نقبهایی در زیر مقابر اصحاب ایجاد میکنند و برخی اشیای عتیقه، همچون شمعدانهای تاریخی را به سرقت میبرند. آنها قصد داشتهاند باقیمانده پیکرها را هم منتقل کنند که در این قصد خود ناکام میمانند. چه علاقهای دارند این یهودیها به نقب زدن زیر مقابر و مساجد؟!
,به صحن میرویم. نوشته روی مناره مسجد تاریخی نخیله را برایم میخواند:«ودی حب محمد و علی» مناره ظاهرا مربوط به دوران سلطان محمد خدابنده است. در این میان، بلایای طبیعی، مناره را آشکارا کج کرده است. حدود 20 سال قبل هم قدری آن را مرمت کردهاند تا از ریزشش جلوگیری کنند. ساعات خوشی را در کفل میگذرانم؛ با ابوسمیه وداع میکنم و راه میافتم تا دوباره به طریقالعلماء بازگردم.
,از پایین جسر ابوجفوف در مجاورت کفل، دو راه به سوی طویریج و کربلا وجود دارد؛ در دو سوی شط. ایرانیان، بیشتر از سمت چپ شط میروند(طریق جدول) و راه سمت راست که طریق «بنیمسلم» یا «طریق الکفل» خوانده میشود، کمتر میزبان ایرانیهاست. از سمت چپ شط میروم اما تصمیمم این است که در میانه راه به سمت راست بازگردم؛ چراکه باید از منطقه عوفی نیز دیدن کنم.
,,
زهرهالنیل یا گیاه داعشی!
, زهرهالنیل یا گیاه داعشی!, زهرهالنیل یا گیاه داعشی!,راه میافتم و باز به طریق خاکی نخلستان برمیخورم. جایی در نزدیکی کفل، برکهای از آب فرات شکل گرفته با انبوهی از گلهای آبی که همان سنبل آبی خودمان است. خودشان به این گلها میگویند «زهرهالنیل». دولت عراق سه چهار سال قبل برای مهار رشد این گلهای زیبا هزینه بسیاری کرده است! پشت زیبایی این زهرهها، زهری هم هست! آنها باعث تبخیر شدید آب و مرگ آبزیان میشوند و به همین دلیل در عراق به گیاه داعشی مشهور شده بودند!
,,
قدم زدن روی ماه با اینشتین!
, قدم زدن روی ماه با اینشتین!, قدم زدن روی ماه با اینشتین!,کمی که پیش میروم به منطقهای به نام «العلگمی» میرسم. علقمه هم در تفلظ عربی، همینگونه خوانده میشود. از مرد عربی میپرسم اگر فردا بخواهم به آن سوی فرات بروم، راهی هست؟ سری تکان میدهد و میگوید شاید بلمی پیدا کنی! زمان به کندی میگذرد. این را منی میگویم که آمار روزها و هفتهها در ایران از دستم میرود. پیش از سفر، کتاب «قدم زدن روی ماه با اینشتین» را که برای تولدم هدیه گرفته بودم میخواندم. ظاهرش بازاری است اما نویسنده تلاش کرده از فکتهای علمی هم در لابلای محتوای کتاب بهره ببرد. فوئر جایی در کتاب نوشته بود که تجربههای جدید، درک ما را از زمان تغییر میدهند. به تعبیر روشنتر، روزمرگی آفت زمان است؛ اما وقتی تقسیم تعداد تجربه بر واحد زمان، عدد بزرگی میشود، ما زمان را کشدارتر احساس میکنیم!
,و حالا من زمان را بسیار کشدارتر از روزهای روزمرگی احساس میکردم. اینها را با خودم میگویم و به خودم نهیب میزنم که چقدر با خودت حرف میزنی! نکند میخواهی همه اینها را بنویسی؟ کسی از درونم به دفاع از خودم برمیخیزد! خب چه اشکالی دارد که بنویسم؟ و آن دیگریِ من پاسخ میدهد که خب برای چند روز سفر، این همه حرف؟ و باز کسی از من دفاع میکند و اینبار دو بیتی هم میسراید!
,میشود قصهها از آب نوشت
,میشود خُفت و نقل خواب نوشت
,میشود همسفر قلم باشد
,یک سفر رفت و یک کتاب نوشت!
,از کفل تا اینجا، مواکب کمترند اما راه اصیلتر و دلگشاتر است. باز غروب فرارسیده است و باز صدای قرآن از دور به گوش میرسد. سوره یس میخوانند:«و آیه لهم انا حملنا ذریتهم فیالفلک المشحون: و نشانهای دیگر! ما نیاکانشان را بر کشتی سوار کردیم...» حالا کشتی نه! خدایا! میشود فردا مرا در بلم سوار کنی و به آن سوی شط ببری؟
,اذان را میگویند اما هنوز در راهم. یعنی هنوز جایی برای ماندن نیافتهام. صدای سگها چنان بالا میگیرد که از شما چه پنهان، کَمکی میترسم! به اولین خانهای که میرسم توقف میکنم. با خانوادهای همدانی، میهمان مردمان بومی کنار شط شدهایم. یک حیاط کوچکِ به غایت باصفا که از گیاه آکنده است، هم محل نمازمان میشود، هم محل صرف شاممان و هم محل خوابمان. شام برایمان خورشت مرغ درست کردهاند. پس از شام، «زید» پسرک شیرین صاحبخانه میآید و در کنارم مینشیند و شروع میکند به شیرینزبانی! هفتهشتساله است و بسیار زیبا. میگوید از کجا آمدهای؟ نام ایران را که میبرم، چندبار میگوید:«ایران حِلو» میگویم با هم برادریم و میگوید برادر که هستیم ولی با هم دوستیم! بعد هم انگشت اشاره و کناریاش را مثلا موش میکند و بازیگوشی را آغاز!
,رختخوابها را که پهن میکنند، زید متکایش را کنار متکای من میگذارد. هر چند دقیقه، چیزی که خودش هوس کرده را از آشپزخانه میآورد و میخوریم!
,-نوشابه میخوری؟
,-نه عزیزم! ممنونم!
,-نه میخوری!
,و بدینسان، هرچه هوس دارد را به نام من فرومینشاند!
,,
این قصه، ایرانی نیست؟!
, این قصه، ایرانی نیست؟!, این قصه، ایرانی نیست؟!,آخرسر آرام میگیرد و میگوید برایم قصه بگو! تا فکر کنم که چه چیزی باید برایش تعریف کنم، میگویم اول تو بگو! باور نمیکنید که چه قصهای را تعریف میکند! «میشی بود که سه تا بچه داشت...» میپرسم میدانی اسم بچههایش چه بود؟ میگوید نه نمیشناسمشان! میگویم احیانا اسمشان شنگول و منگول و حبه انگور نبود؟ میگوید نه! میگویم این قصه ایرانی نیست؟ اصرار میکند که نهخیر عراقی است! انقدر زیبا تعریف میکند که گوشی پسر خانواده همدانیها را میگیرم و صدایش را ضبط میکنم؛ بماند که تأسف پاک شدن آن صوت هنوز که هنوز است بر جانم باقی است!
,,
قصه یوسف را نشنیدهام!
, قصه یوسف را نشنیدهام!, قصه یوسف را نشنیدهام!,نوبت قصه گفتن من میرسد. میپرسم یوسف را میشناسی؟ قصهاش را شنیدهای؟ سری به نشانه نفی بالا میبرد که یعنی نه نمیشناسمش. شروع میکنم به تعریف کردن قصه یوسف. میرسم به اینجا که بله! او را به چاه انداختند و... زید وسط حرفم میپرد:«بعد هم یک کاروان آمد و او را نجات داد!» میگویم مگر نگفتی که قصه یوسف را نشنیدهام و نمیشناسمش؟ میگوید این که یوسف نیست؛ یوزارسیف است! میپرسم قصهاش را کجا شنیدهای؟ میگوید در تلویزیون دیدهام! رحمت میفرستم بر فرجالله سلحشور که بچه هفتهشتساله عراقی هم یوسف را به واسطه اثر او میشناسد!
,,
از منِ مسافر، به خدای درختان انجیر!
, از منِ مسافر، به خدای درختان انجیر!, از منِ مسافر، به خدای درختان انجیر!,بالاخره میخوابیم! صبح دوباره عزم پیادهروی میکنم. سراغ زید را از صاحبخانه میگیرم. خواب است. تا آماده رفتن میشوم، زید را میبینم که با چشمهای پفکرده به بدرقهام آمده! با هم خداحافظی میکنیم و دلم را در خانهشان جا میگذارم و راه میافتم. هنوز در منطقه «العلگمی» هستیم. یکی دو ساعتی راه میروم. ساعت حدود 8 صبح است اما آفتاب هنوز بر راه نتابیده است؛ بس که درختهای دو سوی جاده در هم تنیدهاند! انبوه درختهای انجیر در این منطقه، آنقدر چشمنواز است که نمیتوان وصفش کرد. والتین والزیتون! قسم به انجیر! خدایا، صدایم را میشنوی؟ از منِ مسافر، به خدای درختان انجیر! سمعالله لمن حمده! از تو ممنونم!
,,
ماشینسواری با شرطهها!
, ماشینسواری با شرطهها!, ماشینسواری با شرطهها!,تقریبا در 45 کیلومتری نجف هستم؛ منطقهای به نام «خانالنص». خود عربها میگویند این کلمه عجمی است. نص، همان نصف است که یعنی در میانه راه نجف تا کربلا هستیم و خانالنص یعنی محل استراحتی در نیمه راه. نام دیگر این منطقه، «حیدریه» است. به اینجا که میرسم، بیشتر تقلا میکنم برای یافتن بلم یا پلی که مرا به آن سوی شط ببرد. جستجویم بیهوده است! در دوراهیای که مسیر مستقیمش ادامه طریقالعلماء تا طویریج است و مسیر سمت چپ، راهی به سوی طریق اصلی نجف به کربلا، از یک شرطه سوال میکنم که تا کجا باید بروم تا بلمی پیدا کنم؟ لابد خیلی مستأصلانه پرسیدهام که مرا سوار ماشین دوستش میکند و خودش جلو مینشیند و تا سه چهار کیلومتر جلوتر میبرد! دوستش در مسیر قربانصدقه موکبداران و زائرها میرود! اکثر موکبدارها آشنایان او هستند! هر چند متر، سری از شیشه ماشین بیرون میبرد و خوش و بشی با موکبداران و زائران میکند. بالاخره جایی پیادهام میکند و میگوید لابد این طرفها میتوانی بلمی پیدا کنی! گمان میکردم مکان دقیقی را نشانم خواهد داد که خب خطا میکردم!
,از ماشین که پیاده میشوم، روبرویم موکبی است که به مردم ماهی میدهد! ماهیهای بزرگ در توریهای بزرگ، روی ذغالهای گداخته! میشود نادیدهاش گرفت؟ طعم این ماهی متفاوت است از «اجنبی». موکبدار میگوید نام این ماهی «کاریبی» است. ماهی را که میخورم دوباره راه میافتم به دنبال بلم. پیرمردی عراقی به راهی فرعی اشاره میکند و میگوید از اینجا برو تا کنار فرات؛ آنجا بلم خواهی یافت.
,انتهای پیام/
]
ارسال دیدگاه