زوج قزوینی از خاطرات شیرین دوران انقلابی و فراز و نشیب مبارزات که با دوران نامزدی عجین شد، میگویند.[
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از صبح قزوین؛ ما دهه شصتیها دوران عجیبی داشتیم، یک نوعی پل ارتباطی میان نسل انقلاب و ماقبل آن با نسل جدید به حساب میآییم. سن زیادی نداریم اما سفره دلمان که باز شود کلی حرف برای گفتن داریم؛ هم بازگوکننده خاطرات بزرگترهایمان از انقلاب و ماقبل آن برای نسل جدید هستیم، هم طعم تلخ دوران جنگ را چشیدهایم.
, شبکه اطلاع رسانی راه دانا, صبح قزوین,حتی اگر در گهواره بودهایم دوران سخت و دلهرهآور دفاع مقدس را تا حدودی لمس کردیم با محدودیتهایش بزرگ شدیم با تهدیدها قد کشیدیم و با تحریمها ساخته شدیم و حالا هم با مشکلات اقتصادی و تورم پختهتر میشویم. انقلابی بودیم و انقلابی میمانیم.
ما عشق به وطن و نظام اسلامی را با لالاییهای مادران و همتهای پدرانمان آموختهایم. انقلاب را ندیدهایم اما در مدارس و مساجد و منازل خود طعم شیرین جشنهای انقلاب را با همه سادگی و بیآلایشیاش چشیدهایم. همان زمان که هفتهها تمرین میکردیم برای اجرای سرودهای انقلابی، برای نمایشهای شاد کودکانه، برای روزنامه دیواریهای منقش شده به عکس امام که عمدتا از صفحه اول کتابهای سال گذشته برداشته میشد.
یادش بخیر ماجراهای چاق و لاغر و جُنگهای شبانه، پرچمهای ایران و ریسههای تزیینی که در سردرب منازل میزدیم. یادش بخیر آن همه شور و شوق و راهپیماییهای خانوادگی و یادش بخیر "بوی گل و سوسن یاسمن...".
ما دهه شصتیها سنی نداریم اما تجربهای به اندازه صد سال اندوختهایم. پدرها و مادرها برایمان از دوران طاغوت و خفقانی که آنها را مجاب به انقلاب کرد، از همدلی و همزبانی مردم سرزمینمان برای سوق دادن جامعه به سوی انقلاب و تحولی بنیادین. از فداکاریها و جان فشانیها برایمان گفتهاند. ما نیز باید بگوییم شنیدهها را تا نسل آینده بداند "ما برای آنکه ایران خانه خوبان شود؛ خون دلها خوردهایم".
محمود مهرداد و عزت مومنیها از زوجهای قدیمی شهر قزوین هستند که هنوز هم با شور و اشتیاق از خاطرات دوران انقلاب میگویند.
به آرزوی خود یعنی دیدار امام رسیدیم
مومنیها در گفتوگو با خبرنگار صبح قزوین؛ اظهار میکند: یادش بخیر گمان میکنی همین روزهای گذشته بود که برای دیدن امام به همراه همسر و کودک یکسالهام راهی تهران شدم. آن روز اتوبوسهای زیادی از شهرهای مختلف به تهران آمده بودند؛ خیابانهای شهر پر از جمعیت بود که با شور و هیجان به استقبال امام ایستاده بودند.
وی میافزاید: منزل پدریام تهران بود و از نظر جا و مکان مشکلی نداشتم اما میدیدم عدهای از مردم به مسافران و دوستداران امام در منزلشان جا و مکان میدادند. چقدر مردم با هم مهربان و یکدل شده بودند؛ ازدحام جمعیت و همهمه مانع از این میشد که با کودکی در بغل بتوانم چهره نورانی امام را از نزدیک ببینم.
مومنیها ادامه میدهد: چقدر حسرت به دل ماندم و به خانه پدرم رفته و چند روزی را آنجا ماندیم تا شاید بتوانیم به دیدار امام برسیم اما نشد و به قزوین بازگشتیم؛ زمانی که با خبر شدیم در ۱۰ اسفند ماه امام به قم عزیمت کردند، دوباره حسرت دیدار امام مانند خوره به جانمان افتاد؛ بار دیگر بارو بندیل بسته و به همراه خانواده به شهر قم رفتیم.
این شهروند قزوینی اضافه میکند: پس از پرس و جوی فراوان منزل امام را پیدا کرده و حوالی آنجا سوئیتی را اجاره کردیم تا شاید لطف خداوند شامل حالمان شود و برای یک بار هم که شده چهره نورانی امام را از نزدیک مشاهده کنیم؛ شنیده بودیم شبها امام خمینی(ره) برای دیدار مردمی به پشت بام منزل و حسینیه شهدا میآیند تا خیل عظیم دوستداران خود را مورد مرحمت قرار دهند.
وی یادآور میشود: بالاخره روزی که مدتها انتظارش را میکشیدیم رسید، یک شب که در پشت بام منزلی که برای چند روز در آن سکونت داشتیم و چند خانه با منزل امام فاصله داشت به آرزوی خود یعنی دیدار امام رسیدیم. هرچند در آن فاصله خیلی جزئیات چهره پر جاذبه امام قابل مشاهده نبود اما آن نگاه مهربان و آن جذبه در نگاه، هیچگاه از خاطرم نمیرود.
مهرداد در ادامه میگوید: سالهای آخر رژیم شاه بود، مبارزات مردمی به اوج خود رسیده بود. مردم در تمام شهرهای ایران علیه حکومت پهلوی قیام میکردند، شهر قزوین هم از این قاعده مستثنی نبود. من و دوستان هیئتیام از سالها قبل علیه رژیم فعالیت میکردیم به طوری که شبها بعد از مراسم هیئت اعلامیههای امام خمینی(ره) را توزیع میکردیم.
وی عنوان میکند: من تبحر خاصی در پخش اعلامیه داشتم، سوار بر ترک موتور دوستم میشدم و تعدادی از برگهها را روی صندلی قرار میدادم همین موتور با سرعت بالا شروع میکرد به حرکت و در مسیر باد قرار میگرفتیم، من فقط از روی صندلی بلند میشدم و برگههای اعلامیه خود به خود در بین کوچه و بازار پخش میشد و ما به سرعت عبور میکردیم.
این مبارز دوران انقلاب ادامه میدهد: البته کم کم دستم پیش مامورها رو شده بود، چندباری دنبالمان کردند اما نتوانستند بچنگمان بیاورند؛ همه جا دنبالم بودند به طوری که بارها به خانه ما رفته و از اعضای خانه سراغم را گرفته بودند. خانه ما چندین زیرزمین و آب انبار داشت که تعداد زیادی اعلامیه و کتاب را در یکی از زیرزمینها پنهان کرده بودم تا در صورت نیاز پخششان کنم.
دست ساواک به اعلامیهها نرسید
مهرداد میافزاید: از اعضای خانواده فقط یکی از برادران با من همسو بود، بقیه سرشان در لاک خودشان بود. یک شب به خانه آمدم و به سراغ اعلامیهها رفتم که دیدم هیچ اثری از آنها نیست، همه جا را گشتم اما پیدا نکردم.
وی در بیان میکند: سراسیمه بیرون آمدم و دیدم خواهر بزرگترم که در تهران زندگی میکرد به خانه ما آمده و در اتاق منتظرم است، من را به گوشهای کشاند و گفت: "هیچ معلومه چه میکنی؟" گفتم: "چی شده مگه؟" گفت: "به پدر و مادرمان رحم کن میخواهی داغت به دلشان بماند" گفتم: "منظورت چیه؟".
این شهروند قزوینی ادامه میدهد: خواهرم آرام در گوشم گفت که "سراغ تو را در منزل ما هم گرفتن. به مامان و بابا چیزی نگفتم، ترسیدم نگران بشوند و رفتم تمام زیرزمین ها پستوهای خانه را گشتم و هر چه را پنهان کرده بودی را آتش زدم. بیچاره اگر روزی به خانه بیایند و خانه را زیر و رو کنند هم به حساب تو خواهند رسید هم این بیچارهها".
مهرداد میگوید: عصبانی بودم اما حرفی نزدم. خواهر بزرگترم بود و صلاحم را میخواست اما خب این همه اعلامیه! سکوت کردم و از خانه بیرون زدم. چند روز بعد ناگهان ماموران ساواک به منزلمان آمده و همه چیز را زیر رو کرده بودند ولی شکر خدا اعلامیهای وجود نداشت و کم کم دست از سرم برداشتند.
وی با اشاره به ماجرای ازدواجش یادآور میشود: سال ۵۳ بود خانواده برای اینکه دست از مبارزه کشیده و به قول خودشان سربه راه شوم؛ بیآنکه خودم در جریان باشم دختردایی تهرانیام را خواستگاری کردند و حتی به جای من، عموی عروس که دایی دیگرم میشد انگشتر به دستش کرده بود.
این مبارز انقلابی قزوین ادامه میدهد: هیئت بودم، خسته و کوفته به خانه برگشتم که دیدم بساط سور و شادی به پاست. خواهرم تا من را دید سراسیمه در آغوشم گرفت و گفت: مبارکه. گفتم: چی؟ همه خندیدند و گفتند که عروس بله را گفته فقط میخواهد با تو حرف بزند. من گیج مانده بودم و گفتم: عروس کیه؟ بالاخره هر طور بود دستم را در پوست گردو گذاشتند.
مهرداد ابراز میکند: شکر خدا همسری که برایم انتخاب کردن از هر نظر خوب بود. من جرات نه گفتن نداشتم. نامزد کردیم بعد از مدتی برای اینکه کمی حال و هوایم را عوض کنند، به منزل داییام در تهران فرستادند به این بهانه که برو چند روزی پیش نامزدت بمان. قرار عقد و عروسی را با دایی جان هماهنگ کن. من هم قبول کردم.
وی ادامه میدهد: چند روزی در تهران ماندم و دیدم اوضاع مبارزاتی اینجا خیلی گرمتر از قزوین است، با خودم گفتم چند مدتی اینجا فعالیت کنم که مامورها من را نمیشناسند. دو سه روزی خانه دایی جان ماندم و با نامزدم بیرون رفتیم و شبها هم به مسجد محل میرفتیم. با یکی از بچههای مسجد آشنا شدم و گفتم که دوست دارم در توزیع اعلامیه به شما کمک کنم، از منزل دایی جان خداحافظی کرده و به مقرر آنها رفتم و یک ماهی آنجا به فعالیت پرداختم.
دوران نامزدیمان به مبارزات انقلابی تبدیل شد
این مبارز دوران انقلاب میافزاید: خانواده بینوایم فکر میکردند من در خانه دایی جان در حال خوشگذرانی هستم، به آنجا زنگ زده و سراغم را گرفته بودند. دایی گفته بود که فقط سه روز پیش ما بود مگر تا الان خانه نیامده؟
مهرداد بیان میکند: خانوادهام پی بردند که من باز نتوانستم آرام بگیرم، به دنبالم گشته بودند تا اینکه در یکی از تظاهرات مردمی، برادر همسرم من را دید و به خانه برد و داستان را برایم تعریف کرد که خانوادهام چقدر نگرانم شده بودند؛ بالاخره روح در تلاطم من را کسی نمیتوانست آرام کند که شکر خدا تلاشهایمان به بار نشست و انقلاب پیروز شد.
عزت مومنیها در ادامه این گفتوگو میگوید: صحبت از روزهای انقلاب صحبت از همدلی و محبت بین آدمهاست. چیزهایی که این روزها کمتر پیدایشان میکنی. مردم در آن دوران آنقدر با هم یک دل و مهربان بودند که بین دوست و آشنا و غریبه فرقی قائل نمیشدند و همه به هم کمک میکردند.
وی ادامه میدهد: خیلی دوست داشتم که در تظاهرات مردمی شرکت کنم ولی با بچه کمی سخت بود. اما هرطور که میشد پسرم را به دوش گرفته و راهی خیابان میشدم، چند قدم همراه جمعیت راه میرفتم تا بیایم احساس خستگی کنم، بچه را از من میگرفتند. چند قدم آن خانم، چند قدم آن برادر، چند قدم آن سرباز بلاخره نمیگذاشتند که با بچه خستگی به تنت بماند. این گونه با هم مهربان بودند.
مومنیها تصریح میکند: اگر در کوچه و خیابان مبارزی را زخمی میدیدند به خانه راه داده و مداوایش میکردند. پتو و پوشاک و خوراک به مبارزان زخمی میرساندند، کاش این همدلیها باقی می ماند.
محمود مهرداد با اشاره به یکی از خاطراتش در آن دوران میگوید: سالهای ۵۰، ۵۱ بود، من تازه به سن جوانی رسیده و غیرتمندی را از پدرم به ارث برده بودم. در برابر فحشا و بیحیایی نمیتوانستم بیتفاوت بمانم. در بازار قزوین در کنار پدر در دکان بارفروشی کار میکردم و سرم در لاک خودم بود.
وی ادامه میدهد: روزی از روزها همان طور در حال حمل گونی به سمت دکان بودم، در بین راه با منظرهای مواجه شدم که برایم دردسرساز شد. دختری جوان با بدترین پوشش که بیشتر به عریانی شبیه بود همراه پیرزنی در حال گشت و گذار در بازار بودند و نگاه و حواس تمام کسبه را به خود جلب کرده بودند.
بازداشت به خاطر امربه معروف و نهی از منکر
مهرداد میافزاید: پیرزن حجابش تقریبا مناسب بود اما دخترک حیا را قورت داده بود. از کنارم گذشتند، چشمانم را بستم. چند قدمی راه رفته و ایستادم. بالاخره نتوانستم آرام بمانم. به سمت پیرزن رفتم و گفتم "تو مادری؟ حاشا به غیرتت". مردی که همراهشان بود دستم را گرفت و سیلی به صورتم زد و گفت "غلط های زیادی به تو نیامده. تو اصلا میدانی این بانوان محترم کی هستند؟". گفتم "هر کی چه فرقی میکند. هرکسی هست حق ندارد این طوری در انظار ظاهر شود".
مبارز دوران انقلاب اضافه میکند: دستم را محکم گرفته بود، هر کاری کردم نتوانستم از دستش خلاص شوم. من را داخل اتومبیلی برده و بعد از آن به سمت شهربانی بردند. آنجا متوجه شدم این زن و دختر خانواده یکی از روسای ژاندارمری هستند. سربازان میگفتند که کارت ساخته است. به خانواده سرهنگ فلانی بیحرمتی کردی.اما توکلم به خدا بود.
وی عنوان میکند: به مدت یک روز در یکی از اتاقکهای شهربانی زندانیام کردند و روز بعد پاسبان احضارم کرد و ماجرا را برایش توضیح دادم، از نام و کنیهام پرسید که گفتم محمود فرزند حاج باقر مهرداد هستم که در بازار مغازه داریم.
مهرداد میگوید: سرپاسبان خودش که از خانواده به نام بود، هنوز کمی خدا و پیغمبر حالیاش میشد. من را شناخت و از پیشینه مذهبیمان با خبر بود. گفت: برو که خدا شفاعتت کرد، وگرنه بلایی به سرت میآوردند که آن سرش ناپیدا. به یک شرط رهایت می کنیم که این دفعه سرت به کار خودت باشد و به کسی معترض نشوی.
وی در پایان یادآور میشود: من هم در پاسخ گفتم: شرطتان را نمیپذیرم چون باید چشم روی اعتقادات و انسانیتم بگذارم تا بیتفاوت از مسائل اطرافم بگذرم. سرپاسبان گفت:"خیلی حرف میزنی". دستش را بلند کرد که سیلی به صورتم بزند که یکدفعه در گوشم گفت: برو که شیر مادرت حلالت جوان.
انتهای پیام/
حتی اگر در گهواره بودهایم دوران سخت و دلهرهآور دفاع مقدس را تا حدودی لمس کردیم با محدودیتهایش بزرگ شدیم با تهدیدها قد کشیدیم و با تحریمها ساخته شدیم و حالا هم با مشکلات اقتصادی و تورم پختهتر میشویم. انقلابی بودیم و انقلابی میمانیم.
ما عشق به وطن و نظام اسلامی را با لالاییهای مادران و همتهای پدرانمان آموختهایم. انقلاب را ندیدهایم اما در مدارس و مساجد و منازل خود طعم شیرین جشنهای انقلاب را با همه سادگی و بیآلایشیاش چشیدهایم. همان زمان که هفتهها تمرین میکردیم برای اجرای سرودهای انقلابی، برای نمایشهای شاد کودکانه، برای روزنامه دیواریهای منقش شده به عکس امام که عمدتا از صفحه اول کتابهای سال گذشته برداشته میشد.
یادش بخیر ماجراهای چاق و لاغر و جُنگهای شبانه، پرچمهای ایران و ریسههای تزیینی که در سردرب منازل میزدیم. یادش بخیر آن همه شور و شوق و راهپیماییهای خانوادگی و یادش بخیر "بوی گل و سوسن یاسمن...".
ما دهه شصتیها سنی نداریم اما تجربهای به اندازه صد سال اندوختهایم. پدرها و مادرها برایمان از دوران طاغوت و خفقانی که آنها را مجاب به انقلاب کرد، از همدلی و همزبانی مردم سرزمینمان برای سوق دادن جامعه به سوی انقلاب و تحولی بنیادین. از فداکاریها و جان فشانیها برایمان گفتهاند. ما نیز باید بگوییم شنیدهها را تا نسل آینده بداند "ما برای آنکه ایران خانه خوبان شود؛ خون دلها خوردهایم".
محمود مهرداد و عزت مومنیها از زوجهای قدیمی شهر قزوین هستند که هنوز هم با شور و اشتیاق از خاطرات دوران انقلاب میگویند.
به آرزوی خود یعنی دیدار امام رسیدیم
مومنیها در گفتوگو با خبرنگار صبح قزوین؛ اظهار میکند: یادش بخیر گمان میکنی همین روزهای گذشته بود که برای دیدن امام به همراه همسر و کودک یکسالهام راهی تهران شدم. آن روز اتوبوسهای زیادی از شهرهای مختلف به تهران آمده بودند؛ خیابانهای شهر پر از جمعیت بود که با شور و هیجان به استقبال امام ایستاده بودند.
وی میافزاید: منزل پدریام تهران بود و از نظر جا و مکان مشکلی نداشتم اما میدیدم عدهای از مردم به مسافران و دوستداران امام در منزلشان جا و مکان میدادند. چقدر مردم با هم مهربان و یکدل شده بودند؛ ازدحام جمعیت و همهمه مانع از این میشد که با کودکی در بغل بتوانم چهره نورانی امام را از نزدیک ببینم.
مومنیها ادامه میدهد: چقدر حسرت به دل ماندم و به خانه پدرم رفته و چند روزی را آنجا ماندیم تا شاید بتوانیم به دیدار امام برسیم اما نشد و به قزوین بازگشتیم؛ زمانی که با خبر شدیم در ۱۰ اسفند ماه امام به قم عزیمت کردند، دوباره حسرت دیدار امام مانند خوره به جانمان افتاد؛ بار دیگر بارو بندیل بسته و به همراه خانواده به شهر قم رفتیم.
این شهروند قزوینی اضافه میکند: پس از پرس و جوی فراوان منزل امام را پیدا کرده و حوالی آنجا سوئیتی را اجاره کردیم تا شاید لطف خداوند شامل حالمان شود و برای یک بار هم که شده چهره نورانی امام را از نزدیک مشاهده کنیم؛ شنیده بودیم شبها امام خمینی(ره) برای دیدار مردمی به پشت بام منزل و حسینیه شهدا میآیند تا خیل عظیم دوستداران خود را مورد مرحمت قرار دهند.
وی یادآور میشود: بالاخره روزی که مدتها انتظارش را میکشیدیم رسید، یک شب که در پشت بام منزلی که برای چند روز در آن سکونت داشتیم و چند خانه با منزل امام فاصله داشت به آرزوی خود یعنی دیدار امام رسیدیم. هرچند در آن فاصله خیلی جزئیات چهره پر جاذبه امام قابل مشاهده نبود اما آن نگاه مهربان و آن جذبه در نگاه، هیچگاه از خاطرم نمیرود.
مهرداد در ادامه میگوید: سالهای آخر رژیم شاه بود، مبارزات مردمی به اوج خود رسیده بود. مردم در تمام شهرهای ایران علیه حکومت پهلوی قیام میکردند، شهر قزوین هم از این قاعده مستثنی نبود. من و دوستان هیئتیام از سالها قبل علیه رژیم فعالیت میکردیم به طوری که شبها بعد از مراسم هیئت اعلامیههای امام خمینی(ره) را توزیع میکردیم.
وی عنوان میکند: من تبحر خاصی در پخش اعلامیه داشتم، سوار بر ترک موتور دوستم میشدم و تعدادی از برگهها را روی صندلی قرار میدادم همین موتور با سرعت بالا شروع میکرد به حرکت و در مسیر باد قرار میگرفتیم، من فقط از روی صندلی بلند میشدم و برگههای اعلامیه خود به خود در بین کوچه و بازار پخش میشد و ما به سرعت عبور میکردیم.
این مبارز دوران انقلاب ادامه میدهد: البته کم کم دستم پیش مامورها رو شده بود، چندباری دنبالمان کردند اما نتوانستند بچنگمان بیاورند؛ همه جا دنبالم بودند به طوری که بارها به خانه ما رفته و از اعضای خانه سراغم را گرفته بودند. خانه ما چندین زیرزمین و آب انبار داشت که تعداد زیادی اعلامیه و کتاب را در یکی از زیرزمینها پنهان کرده بودم تا در صورت نیاز پخششان کنم.
دست ساواک به اعلامیهها نرسید
مهرداد میافزاید: از اعضای خانواده فقط یکی از برادران با من همسو بود، بقیه سرشان در لاک خودشان بود. یک شب به خانه آمدم و به سراغ اعلامیهها رفتم که دیدم هیچ اثری از آنها نیست، همه جا را گشتم اما پیدا نکردم.
وی در بیان میکند: سراسیمه بیرون آمدم و دیدم خواهر بزرگترم که در تهران زندگی میکرد به خانه ما آمده و در اتاق منتظرم است، من را به گوشهای کشاند و گفت: "هیچ معلومه چه میکنی؟" گفتم: "چی شده مگه؟" گفت: "به پدر و مادرمان رحم کن میخواهی داغت به دلشان بماند" گفتم: "منظورت چیه؟".
این شهروند قزوینی ادامه میدهد: خواهرم آرام در گوشم گفت که "سراغ تو را در منزل ما هم گرفتن. به مامان و بابا چیزی نگفتم، ترسیدم نگران بشوند و رفتم تمام زیرزمین ها پستوهای خانه را گشتم و هر چه را پنهان کرده بودی را آتش زدم. بیچاره اگر روزی به خانه بیایند و خانه را زیر و رو کنند هم به حساب تو خواهند رسید هم این بیچارهها".
مهرداد میگوید: عصبانی بودم اما حرفی نزدم. خواهر بزرگترم بود و صلاحم را میخواست اما خب این همه اعلامیه! سکوت کردم و از خانه بیرون زدم. چند روز بعد ناگهان ماموران ساواک به منزلمان آمده و همه چیز را زیر رو کرده بودند ولی شکر خدا اعلامیهای وجود نداشت و کم کم دست از سرم برداشتند.
وی با اشاره به ماجرای ازدواجش یادآور میشود: سال ۵۳ بود خانواده برای اینکه دست از مبارزه کشیده و به قول خودشان سربه راه شوم؛ بیآنکه خودم در جریان باشم دختردایی تهرانیام را خواستگاری کردند و حتی به جای من، عموی عروس که دایی دیگرم میشد انگشتر به دستش کرده بود.
این مبارز انقلابی قزوین ادامه میدهد: هیئت بودم، خسته و کوفته به خانه برگشتم که دیدم بساط سور و شادی به پاست. خواهرم تا من را دید سراسیمه در آغوشم گرفت و گفت: مبارکه. گفتم: چی؟ همه خندیدند و گفتند که عروس بله را گفته فقط میخواهد با تو حرف بزند. من گیج مانده بودم و گفتم: عروس کیه؟ بالاخره هر طور بود دستم را در پوست گردو گذاشتند.
مهرداد ابراز میکند: شکر خدا همسری که برایم انتخاب کردن از هر نظر خوب بود. من جرات نه گفتن نداشتم. نامزد کردیم بعد از مدتی برای اینکه کمی حال و هوایم را عوض کنند، به منزل داییام در تهران فرستادند به این بهانه که برو چند روزی پیش نامزدت بمان. قرار عقد و عروسی را با دایی جان هماهنگ کن. من هم قبول کردم.
وی ادامه میدهد: چند روزی در تهران ماندم و دیدم اوضاع مبارزاتی اینجا خیلی گرمتر از قزوین است، با خودم گفتم چند مدتی اینجا فعالیت کنم که مامورها من را نمیشناسند. دو سه روزی خانه دایی جان ماندم و با نامزدم بیرون رفتیم و شبها هم به مسجد محل میرفتیم. با یکی از بچههای مسجد آشنا شدم و گفتم که دوست دارم در توزیع اعلامیه به شما کمک کنم، از منزل دایی جان خداحافظی کرده و به مقرر آنها رفتم و یک ماهی آنجا به فعالیت پرداختم.
دوران نامزدیمان به مبارزات انقلابی تبدیل شد
این مبارز دوران انقلاب میافزاید: خانواده بینوایم فکر میکردند من در خانه دایی جان در حال خوشگذرانی هستم، به آنجا زنگ زده و سراغم را گرفته بودند. دایی گفته بود که فقط سه روز پیش ما بود مگر تا الان خانه نیامده؟
مهرداد بیان میکند: خانوادهام پی بردند که من باز نتوانستم آرام بگیرم، به دنبالم گشته بودند تا اینکه در یکی از تظاهرات مردمی، برادر همسرم من را دید و به خانه برد و داستان را برایم تعریف کرد که خانوادهام چقدر نگرانم شده بودند؛ بالاخره روح در تلاطم من را کسی نمیتوانست آرام کند که شکر خدا تلاشهایمان به بار نشست و انقلاب پیروز شد.
عزت مومنیها در ادامه این گفتوگو میگوید: صحبت از روزهای انقلاب صحبت از همدلی و محبت بین آدمهاست. چیزهایی که این روزها کمتر پیدایشان میکنی. مردم در آن دوران آنقدر با هم یک دل و مهربان بودند که بین دوست و آشنا و غریبه فرقی قائل نمیشدند و همه به هم کمک میکردند.
وی ادامه میدهد: خیلی دوست داشتم که در تظاهرات مردمی شرکت کنم ولی با بچه کمی سخت بود. اما هرطور که میشد پسرم را به دوش گرفته و راهی خیابان میشدم، چند قدم همراه جمعیت راه میرفتم تا بیایم احساس خستگی کنم، بچه را از من میگرفتند. چند قدم آن خانم، چند قدم آن برادر، چند قدم آن سرباز بلاخره نمیگذاشتند که با بچه خستگی به تنت بماند. این گونه با هم مهربان بودند.
مومنیها تصریح میکند: اگر در کوچه و خیابان مبارزی را زخمی میدیدند به خانه راه داده و مداوایش میکردند. پتو و پوشاک و خوراک به مبارزان زخمی میرساندند، کاش این همدلیها باقی می ماند.
محمود مهرداد با اشاره به یکی از خاطراتش در آن دوران میگوید: سالهای ۵۰، ۵۱ بود، من تازه به سن جوانی رسیده و غیرتمندی را از پدرم به ارث برده بودم. در برابر فحشا و بیحیایی نمیتوانستم بیتفاوت بمانم. در بازار قزوین در کنار پدر در دکان بارفروشی کار میکردم و سرم در لاک خودم بود.
وی ادامه میدهد: روزی از روزها همان طور در حال حمل گونی به سمت دکان بودم، در بین راه با منظرهای مواجه شدم که برایم دردسرساز شد. دختری جوان با بدترین پوشش که بیشتر به عریانی شبیه بود همراه پیرزنی در حال گشت و گذار در بازار بودند و نگاه و حواس تمام کسبه را به خود جلب کرده بودند.
بازداشت به خاطر امربه معروف و نهی از منکر
مهرداد میافزاید: پیرزن حجابش تقریبا مناسب بود اما دخترک حیا را قورت داده بود. از کنارم گذشتند، چشمانم را بستم. چند قدمی راه رفته و ایستادم. بالاخره نتوانستم آرام بمانم. به سمت پیرزن رفتم و گفتم "تو مادری؟ حاشا به غیرتت". مردی که همراهشان بود دستم را گرفت و سیلی به صورتم زد و گفت "غلط های زیادی به تو نیامده. تو اصلا میدانی این بانوان محترم کی هستند؟". گفتم "هر کی چه فرقی میکند. هرکسی هست حق ندارد این طوری در انظار ظاهر شود".
مبارز دوران انقلاب اضافه میکند: دستم را محکم گرفته بود، هر کاری کردم نتوانستم از دستش خلاص شوم. من را داخل اتومبیلی برده و بعد از آن به سمت شهربانی بردند. آنجا متوجه شدم این زن و دختر خانواده یکی از روسای ژاندارمری هستند. سربازان میگفتند که کارت ساخته است. به خانواده سرهنگ فلانی بیحرمتی کردی.اما توکلم به خدا بود.
وی عنوان میکند: به مدت یک روز در یکی از اتاقکهای شهربانی زندانیام کردند و روز بعد پاسبان احضارم کرد و ماجرا را برایش توضیح دادم، از نام و کنیهام پرسید که گفتم محمود فرزند حاج باقر مهرداد هستم که در بازار مغازه داریم.
مهرداد میگوید: سرپاسبان خودش که از خانواده به نام بود، هنوز کمی خدا و پیغمبر حالیاش میشد. من را شناخت و از پیشینه مذهبیمان با خبر بود. گفت: برو که خدا شفاعتت کرد، وگرنه بلایی به سرت میآوردند که آن سرش ناپیدا. به یک شرط رهایت می کنیم که این دفعه سرت به کار خودت باشد و به کسی معترض نشوی.
وی در پایان یادآور میشود: من هم در پاسخ گفتم: شرطتان را نمیپذیرم چون باید چشم روی اعتقادات و انسانیتم بگذارم تا بیتفاوت از مسائل اطرافم بگذرم. سرپاسبان گفت:"خیلی حرف میزنی". دستش را بلند کرد که سیلی به صورتم بزند که یکدفعه در گوشم گفت: برو که شیر مادرت حلالت جوان.
انتهای پیام/
حتی اگر در گهواره بودهایم دوران سخت و دلهرهآور دفاع مقدس را تا حدودی لمس کردیم با محدودیتهایش بزرگ شدیم با تهدیدها قد کشیدیم و با تحریمها ساخته شدیم و حالا هم با مشکلات اقتصادی و تورم پختهتر میشویم. انقلابی بودیم و انقلابی میمانیم.
ما عشق به وطن و نظام اسلامی را با لالاییهای مادران و همتهای پدرانمان آموختهایم. انقلاب را ندیدهایم اما در مدارس و مساجد و منازل خود طعم شیرین جشنهای انقلاب را با همه سادگی و بیآلایشیاش چشیدهایم. همان زمان که هفتهها تمرین میکردیم برای اجرای سرودهای انقلابی، برای نمایشهای شاد کودکانه، برای روزنامه دیواریهای منقش شده به عکس امام که عمدتا از صفحه اول کتابهای سال گذشته برداشته میشد.
یادش بخیر ماجراهای چاق و لاغر و جُنگهای شبانه، پرچمهای ایران و ریسههای تزیینی که در سردرب منازل میزدیم. یادش بخیر آن همه شور و شوق و راهپیماییهای خانوادگی و یادش بخیر "بوی گل و سوسن یاسمن...".
ما دهه شصتیها سنی نداریم اما تجربهای به اندازه صد سال اندوختهایم. پدرها و مادرها برایمان از دوران طاغوت و خفقانی که آنها را مجاب به انقلاب کرد، از همدلی و همزبانی مردم سرزمینمان برای سوق دادن جامعه به سوی انقلاب و تحولی بنیادین. از فداکاریها و جان فشانیها برایمان گفتهاند. ما نیز باید بگوییم شنیدهها را تا نسل آینده بداند "ما برای آنکه ایران خانه خوبان شود؛ خون دلها خوردهایم".
محمود مهرداد و عزت مومنیها از زوجهای قدیمی شهر قزوین هستند که هنوز هم با شور و اشتیاق از خاطرات دوران انقلاب میگویند.
به آرزوی خود یعنی دیدار امام رسیدیم
مومنیها در گفتوگو با خبرنگار صبح قزوین؛ اظهار میکند: یادش بخیر گمان میکنی همین روزهای گذشته بود که برای دیدن امام به همراه همسر و کودک یکسالهام راهی تهران شدم. آن روز اتوبوسهای زیادی از شهرهای مختلف به تهران آمده بودند؛ خیابانهای شهر پر از جمعیت بود که با شور و هیجان به استقبال امام ایستاده بودند.
وی میافزاید: منزل پدریام تهران بود و از نظر جا و مکان مشکلی نداشتم اما میدیدم عدهای از مردم به مسافران و دوستداران امام در منزلشان جا و مکان میدادند. چقدر مردم با هم مهربان و یکدل شده بودند؛ ازدحام جمعیت و همهمه مانع از این میشد که با کودکی در بغل بتوانم چهره نورانی امام را از نزدیک ببینم.
مومنیها ادامه میدهد: چقدر حسرت به دل ماندم و به خانه پدرم رفته و چند روزی را آنجا ماندیم تا شاید بتوانیم به دیدار امام برسیم اما نشد و به قزوین بازگشتیم؛ زمانی که با خبر شدیم در ۱۰ اسفند ماه امام به قم عزیمت کردند، دوباره حسرت دیدار امام مانند خوره به جانمان افتاد؛ بار دیگر بارو بندیل بسته و به همراه خانواده به شهر قم رفتیم.
این شهروند قزوینی اضافه میکند: پس از پرس و جوی فراوان منزل امام را پیدا کرده و حوالی آنجا سوئیتی را اجاره کردیم تا شاید لطف خداوند شامل حالمان شود و برای یک بار هم که شده چهره نورانی امام را از نزدیک مشاهده کنیم؛ شنیده بودیم شبها امام خمینی(ره) برای دیدار مردمی به پشت بام منزل و حسینیه شهدا میآیند تا خیل عظیم دوستداران خود را مورد مرحمت قرار دهند.
وی یادآور میشود: بالاخره روزی که مدتها انتظارش را میکشیدیم رسید، یک شب که در پشت بام منزلی که برای چند روز در آن سکونت داشتیم و چند خانه با منزل امام فاصله داشت به آرزوی خود یعنی دیدار امام رسیدیم. هرچند در آن فاصله خیلی جزئیات چهره پر جاذبه امام قابل مشاهده نبود اما آن نگاه مهربان و آن جذبه در نگاه، هیچگاه از خاطرم نمیرود.
مهرداد در ادامه میگوید: سالهای آخر رژیم شاه بود، مبارزات مردمی به اوج خود رسیده بود. مردم در تمام شهرهای ایران علیه حکومت پهلوی قیام میکردند، شهر قزوین هم از این قاعده مستثنی نبود. من و دوستان هیئتیام از سالها قبل علیه رژیم فعالیت میکردیم به طوری که شبها بعد از مراسم هیئت اعلامیههای امام خمینی(ره) را توزیع میکردیم.
وی عنوان میکند: من تبحر خاصی در پخش اعلامیه داشتم، سوار بر ترک موتور دوستم میشدم و تعدادی از برگهها را روی صندلی قرار میدادم همین موتور با سرعت بالا شروع میکرد به حرکت و در مسیر باد قرار میگرفتیم، من فقط از روی صندلی بلند میشدم و برگههای اعلامیه خود به خود در بین کوچه و بازار پخش میشد و ما به سرعت عبور میکردیم.
این مبارز دوران انقلاب ادامه میدهد: البته کم کم دستم پیش مامورها رو شده بود، چندباری دنبالمان کردند اما نتوانستند بچنگمان بیاورند؛ همه جا دنبالم بودند به طوری که بارها به خانه ما رفته و از اعضای خانه سراغم را گرفته بودند. خانه ما چندین زیرزمین و آب انبار داشت که تعداد زیادی اعلامیه و کتاب را در یکی از زیرزمینها پنهان کرده بودم تا در صورت نیاز پخششان کنم.
دست ساواک به اعلامیهها نرسید
مهرداد میافزاید: از اعضای خانواده فقط یکی از برادران با من همسو بود، بقیه سرشان در لاک خودشان بود. یک شب به خانه آمدم و به سراغ اعلامیهها رفتم که دیدم هیچ اثری از آنها نیست، همه جا را گشتم اما پیدا نکردم.
وی در بیان میکند: سراسیمه بیرون آمدم و دیدم خواهر بزرگترم که در تهران زندگی میکرد به خانه ما آمده و در اتاق منتظرم است، من را به گوشهای کشاند و گفت: "هیچ معلومه چه میکنی؟" گفتم: "چی شده مگه؟" گفت: "به پدر و مادرمان رحم کن میخواهی داغت به دلشان بماند" گفتم: "منظورت چیه؟".
این شهروند قزوینی ادامه میدهد: خواهرم آرام در گوشم گفت که "سراغ تو را در منزل ما هم گرفتن. به مامان و بابا چیزی نگفتم، ترسیدم نگران بشوند و رفتم تمام زیرزمین ها پستوهای خانه را گشتم و هر چه را پنهان کرده بودی را آتش زدم. بیچاره اگر روزی به خانه بیایند و خانه را زیر و رو کنند هم به حساب تو خواهند رسید هم این بیچارهها".
مهرداد میگوید: عصبانی بودم اما حرفی نزدم. خواهر بزرگترم بود و صلاحم را میخواست اما خب این همه اعلامیه! سکوت کردم و از خانه بیرون زدم. چند روز بعد ناگهان ماموران ساواک به منزلمان آمده و همه چیز را زیر رو کرده بودند ولی شکر خدا اعلامیهای وجود نداشت و کم کم دست از سرم برداشتند.
وی با اشاره به ماجرای ازدواجش یادآور میشود: سال ۵۳ بود خانواده برای اینکه دست از مبارزه کشیده و به قول خودشان سربه راه شوم؛ بیآنکه خودم در جریان باشم دختردایی تهرانیام را خواستگاری کردند و حتی به جای من، عموی عروس که دایی دیگرم میشد انگشتر به دستش کرده بود.
این مبارز انقلابی قزوین ادامه میدهد: هیئت بودم، خسته و کوفته به خانه برگشتم که دیدم بساط سور و شادی به پاست. خواهرم تا من را دید سراسیمه در آغوشم گرفت و گفت: مبارکه. گفتم: چی؟ همه خندیدند و گفتند که عروس بله را گفته فقط میخواهد با تو حرف بزند. من گیج مانده بودم و گفتم: عروس کیه؟ بالاخره هر طور بود دستم را در پوست گردو گذاشتند.
مهرداد ابراز میکند: شکر خدا همسری که برایم انتخاب کردن از هر نظر خوب بود. من جرات نه گفتن نداشتم. نامزد کردیم بعد از مدتی برای اینکه کمی حال و هوایم را عوض کنند، به منزل داییام در تهران فرستادند به این بهانه که برو چند روزی پیش نامزدت بمان. قرار عقد و عروسی را با دایی جان هماهنگ کن. من هم قبول کردم.
وی ادامه میدهد: چند روزی در تهران ماندم و دیدم اوضاع مبارزاتی اینجا خیلی گرمتر از قزوین است، با خودم گفتم چند مدتی اینجا فعالیت کنم که مامورها من را نمیشناسند. دو سه روزی خانه دایی جان ماندم و با نامزدم بیرون رفتیم و شبها هم به مسجد محل میرفتیم. با یکی از بچههای مسجد آشنا شدم و گفتم که دوست دارم در توزیع اعلامیه به شما کمک کنم، از منزل دایی جان خداحافظی کرده و به مقرر آنها رفتم و یک ماهی آنجا به فعالیت پرداختم.
دوران نامزدیمان به مبارزات انقلابی تبدیل شد
این مبارز دوران انقلاب میافزاید: خانواده بینوایم فکر میکردند من در خانه دایی جان در حال خوشگذرانی هستم، به آنجا زنگ زده و سراغم را گرفته بودند. دایی گفته بود که فقط سه روز پیش ما بود مگر تا الان خانه نیامده؟
مهرداد بیان میکند: خانوادهام پی بردند که من باز نتوانستم آرام بگیرم، به دنبالم گشته بودند تا اینکه در یکی از تظاهرات مردمی، برادر همسرم من را دید و به خانه برد و داستان را برایم تعریف کرد که خانوادهام چقدر نگرانم شده بودند؛ بالاخره روح در تلاطم من را کسی نمیتوانست آرام کند که شکر خدا تلاشهایمان به بار نشست و انقلاب پیروز شد.
عزت مومنیها در ادامه این گفتوگو میگوید: صحبت از روزهای انقلاب صحبت از همدلی و محبت بین آدمهاست. چیزهایی که این روزها کمتر پیدایشان میکنی. مردم در آن دوران آنقدر با هم یک دل و مهربان بودند که بین دوست و آشنا و غریبه فرقی قائل نمیشدند و همه به هم کمک میکردند.
وی ادامه میدهد: خیلی دوست داشتم که در تظاهرات مردمی شرکت کنم ولی با بچه کمی سخت بود. اما هرطور که میشد پسرم را به دوش گرفته و راهی خیابان میشدم، چند قدم همراه جمعیت راه میرفتم تا بیایم احساس خستگی کنم، بچه را از من میگرفتند. چند قدم آن خانم، چند قدم آن برادر، چند قدم آن سرباز بلاخره نمیگذاشتند که با بچه خستگی به تنت بماند. این گونه با هم مهربان بودند.
مومنیها تصریح میکند: اگر در کوچه و خیابان مبارزی را زخمی میدیدند به خانه راه داده و مداوایش میکردند. پتو و پوشاک و خوراک به مبارزان زخمی میرساندند، کاش این همدلیها باقی می ماند.
محمود مهرداد با اشاره به یکی از خاطراتش در آن دوران میگوید: سالهای ۵۰، ۵۱ بود، من تازه به سن جوانی رسیده و غیرتمندی را از پدرم به ارث برده بودم. در برابر فحشا و بیحیایی نمیتوانستم بیتفاوت بمانم. در بازار قزوین در کنار پدر در دکان بارفروشی کار میکردم و سرم در لاک خودم بود.
وی ادامه میدهد: روزی از روزها همان طور در حال حمل گونی به سمت دکان بودم، در بین راه با منظرهای مواجه شدم که برایم دردسرساز شد. دختری جوان با بدترین پوشش که بیشتر به عریانی شبیه بود همراه پیرزنی در حال گشت و گذار در بازار بودند و نگاه و حواس تمام کسبه را به خود جلب کرده بودند.
بازداشت به خاطر امربه معروف و نهی از منکر
مهرداد میافزاید: پیرزن حجابش تقریبا مناسب بود اما دخترک حیا را قورت داده بود. از کنارم گذشتند، چشمانم را بستم. چند قدمی راه رفته و ایستادم. بالاخره نتوانستم آرام بمانم. به سمت پیرزن رفتم و گفتم "تو مادری؟ حاشا به غیرتت". مردی که همراهشان بود دستم را گرفت و سیلی به صورتم زد و گفت "غلط های زیادی به تو نیامده. تو اصلا میدانی این بانوان محترم کی هستند؟". گفتم "هر کی چه فرقی میکند. هرکسی هست حق ندارد این طوری در انظار ظاهر شود".
مبارز دوران انقلاب اضافه میکند: دستم را محکم گرفته بود، هر کاری کردم نتوانستم از دستش خلاص شوم. من را داخل اتومبیلی برده و بعد از آن به سمت شهربانی بردند. آنجا متوجه شدم این زن و دختر خانواده یکی از روسای ژاندارمری هستند. سربازان میگفتند که کارت ساخته است. به خانواده سرهنگ فلانی بیحرمتی کردی.اما توکلم به خدا بود.
وی عنوان میکند: به مدت یک روز در یکی از اتاقکهای شهربانی زندانیام کردند و روز بعد پاسبان احضارم کرد و ماجرا را برایش توضیح دادم، از نام و کنیهام پرسید که گفتم محمود فرزند حاج باقر مهرداد هستم که در بازار مغازه داریم.
مهرداد میگوید: سرپاسبان خودش که از خانواده به نام بود، هنوز کمی خدا و پیغمبر حالیاش میشد. من را شناخت و از پیشینه مذهبیمان با خبر بود. گفت: برو که خدا شفاعتت کرد، وگرنه بلایی به سرت میآوردند که آن سرش ناپیدا. به یک شرط رهایت می کنیم که این دفعه سرت به کار خودت باشد و به کسی معترض نشوی.
وی در پایان یادآور میشود: من هم در پاسخ گفتم: شرطتان را نمیپذیرم چون باید چشم روی اعتقادات و انسانیتم بگذارم تا بیتفاوت از مسائل اطرافم بگذرم. سرپاسبان گفت:"خیلی حرف میزنی". دستش را بلند کرد که سیلی به صورتم بزند که یکدفعه در گوشم گفت: برو که شیر مادرت حلالت جوان.
انتهای پیام/
حتی اگر در گهواره بودهایم دوران سخت و دلهرهآور دفاع مقدس را تا حدودی لمس کردیم با محدودیتهایش بزرگ شدیم با تهدیدها قد کشیدیم و با تحریمها ساخته شدیم و حالا هم با مشکلات اقتصادی و تورم پختهتر میشویم. انقلابی بودیم و انقلابی میمانیم.
,ما عشق به وطن و نظام اسلامی را با لالاییهای مادران و همتهای پدرانمان آموختهایم. انقلاب را ندیدهایم اما در مدارس و مساجد و منازل خود طعم شیرین جشنهای انقلاب را با همه سادگی و بیآلایشیاش چشیدهایم. همان زمان که هفتهها تمرین میکردیم برای اجرای سرودهای انقلابی، برای نمایشهای شاد کودکانه، برای روزنامه دیواریهای منقش شده به عکس امام که عمدتا از صفحه اول کتابهای سال گذشته برداشته میشد.
,یادش بخیر ماجراهای چاق و لاغر و جُنگهای شبانه، پرچمهای ایران و ریسههای تزیینی که در سردرب منازل میزدیم. یادش بخیر آن همه شور و شوق و راهپیماییهای خانوادگی و یادش بخیر "بوی گل و سوسن یاسمن...".
,ما دهه شصتیها سنی نداریم اما تجربهای به اندازه صد سال اندوختهایم. پدرها و مادرها برایمان از دوران طاغوت و خفقانی که آنها را مجاب به انقلاب کرد، از همدلی و همزبانی مردم سرزمینمان برای سوق دادن جامعه به سوی انقلاب و تحولی بنیادین. از فداکاریها و جان فشانیها برایمان گفتهاند. ما نیز باید بگوییم شنیدهها را تا نسل آینده بداند "ما برای آنکه ایران خانه خوبان شود؛ خون دلها خوردهایم".
,محمود مهرداد و عزت مومنیها از زوجهای قدیمی شهر قزوین هستند که هنوز هم با شور و اشتیاق از خاطرات دوران انقلاب میگویند.
,به آرزوی خود یعنی دیدار امام رسیدیم
, به آرزوی خود یعنی دیدار امام رسیدیم,مومنیها در گفتوگو با خبرنگار صبح قزوین؛ اظهار میکند: یادش بخیر گمان میکنی همین روزهای گذشته بود که برای دیدن امام به همراه همسر و کودک یکسالهام راهی تهران شدم. آن روز اتوبوسهای زیادی از شهرهای مختلف به تهران آمده بودند؛ خیابانهای شهر پر از جمعیت بود که با شور و هیجان به استقبال امام ایستاده بودند.
,وی میافزاید: منزل پدریام تهران بود و از نظر جا و مکان مشکلی نداشتم اما میدیدم عدهای از مردم به مسافران و دوستداران امام در منزلشان جا و مکان میدادند. چقدر مردم با هم مهربان و یکدل شده بودند؛ ازدحام جمعیت و همهمه مانع از این میشد که با کودکی در بغل بتوانم چهره نورانی امام را از نزدیک ببینم.
,مومنیها ادامه میدهد: چقدر حسرت به دل ماندم و به خانه پدرم رفته و چند روزی را آنجا ماندیم تا شاید بتوانیم به دیدار امام برسیم اما نشد و به قزوین بازگشتیم؛ زمانی که با خبر شدیم در ۱۰ اسفند ماه امام به قم عزیمت کردند، دوباره حسرت دیدار امام مانند خوره به جانمان افتاد؛ بار دیگر بارو بندیل بسته و به همراه خانواده به شهر قم رفتیم.
,این شهروند قزوینی اضافه میکند: پس از پرس و جوی فراوان منزل امام را پیدا کرده و حوالی آنجا سوئیتی را اجاره کردیم تا شاید لطف خداوند شامل حالمان شود و برای یک بار هم که شده چهره نورانی امام را از نزدیک مشاهده کنیم؛ شنیده بودیم شبها امام خمینی(ره) برای دیدار مردمی به پشت بام منزل و حسینیه شهدا میآیند تا خیل عظیم دوستداران خود را مورد مرحمت قرار دهند.
,وی یادآور میشود: بالاخره روزی که مدتها انتظارش را میکشیدیم رسید، یک شب که در پشت بام منزلی که برای چند روز در آن سکونت داشتیم و چند خانه با منزل امام فاصله داشت به آرزوی خود یعنی دیدار امام رسیدیم. هرچند در آن فاصله خیلی جزئیات چهره پر جاذبه امام قابل مشاهده نبود اما آن نگاه مهربان و آن جذبه در نگاه، هیچگاه از خاطرم نمیرود.
,مهرداد در ادامه میگوید: سالهای آخر رژیم شاه بود، مبارزات مردمی به اوج خود رسیده بود. مردم در تمام شهرهای ایران علیه حکومت پهلوی قیام میکردند، شهر قزوین هم از این قاعده مستثنی نبود. من و دوستان هیئتیام از سالها قبل علیه رژیم فعالیت میکردیم به طوری که شبها بعد از مراسم هیئت اعلامیههای امام خمینی(ره) را توزیع میکردیم.
,وی عنوان میکند: من تبحر خاصی در پخش اعلامیه داشتم، سوار بر ترک موتور دوستم میشدم و تعدادی از برگهها را روی صندلی قرار میدادم همین موتور با سرعت بالا شروع میکرد به حرکت و در مسیر باد قرار میگرفتیم، من فقط از روی صندلی بلند میشدم و برگههای اعلامیه خود به خود در بین کوچه و بازار پخش میشد و ما به سرعت عبور میکردیم.
,این مبارز دوران انقلاب ادامه میدهد: البته کم کم دستم پیش مامورها رو شده بود، چندباری دنبالمان کردند اما نتوانستند بچنگمان بیاورند؛ همه جا دنبالم بودند به طوری که بارها به خانه ما رفته و از اعضای خانه سراغم را گرفته بودند. خانه ما چندین زیرزمین و آب انبار داشت که تعداد زیادی اعلامیه و کتاب را در یکی از زیرزمینها پنهان کرده بودم تا در صورت نیاز پخششان کنم.
,, ,
دست ساواک به اعلامیهها نرسید
, دست ساواک به اعلامیهها نرسید,مهرداد میافزاید: از اعضای خانواده فقط یکی از برادران با من همسو بود، بقیه سرشان در لاک خودشان بود. یک شب به خانه آمدم و به سراغ اعلامیهها رفتم که دیدم هیچ اثری از آنها نیست، همه جا را گشتم اما پیدا نکردم.
,وی در بیان میکند: سراسیمه بیرون آمدم و دیدم خواهر بزرگترم که در تهران زندگی میکرد به خانه ما آمده و در اتاق منتظرم است، من را به گوشهای کشاند و گفت: "هیچ معلومه چه میکنی؟" گفتم: "چی شده مگه؟" گفت: "به پدر و مادرمان رحم کن میخواهی داغت به دلشان بماند" گفتم: "منظورت چیه؟".
,این شهروند قزوینی ادامه میدهد: خواهرم آرام در گوشم گفت که "سراغ تو را در منزل ما هم گرفتن. به مامان و بابا چیزی نگفتم، ترسیدم نگران بشوند و رفتم تمام زیرزمین ها پستوهای خانه را گشتم و هر چه را پنهان کرده بودی را آتش زدم. بیچاره اگر روزی به خانه بیایند و خانه را زیر و رو کنند هم به حساب تو خواهند رسید هم این بیچارهها".
,مهرداد میگوید: عصبانی بودم اما حرفی نزدم. خواهر بزرگترم بود و صلاحم را میخواست اما خب این همه اعلامیه! سکوت کردم و از خانه بیرون زدم. چند روز بعد ناگهان ماموران ساواک به منزلمان آمده و همه چیز را زیر رو کرده بودند ولی شکر خدا اعلامیهای وجود نداشت و کم کم دست از سرم برداشتند.
,وی با اشاره به ماجرای ازدواجش یادآور میشود: سال ۵۳ بود خانواده برای اینکه دست از مبارزه کشیده و به قول خودشان سربه راه شوم؛ بیآنکه خودم در جریان باشم دختردایی تهرانیام را خواستگاری کردند و حتی به جای من، عموی عروس که دایی دیگرم میشد انگشتر به دستش کرده بود.
,این مبارز انقلابی قزوین ادامه میدهد: هیئت بودم، خسته و کوفته به خانه برگشتم که دیدم بساط سور و شادی به پاست. خواهرم تا من را دید سراسیمه در آغوشم گرفت و گفت: مبارکه. گفتم: چی؟ همه خندیدند و گفتند که عروس بله را گفته فقط میخواهد با تو حرف بزند. من گیج مانده بودم و گفتم: عروس کیه؟ بالاخره هر طور بود دستم را در پوست گردو گذاشتند.
,مهرداد ابراز میکند: شکر خدا همسری که برایم انتخاب کردن از هر نظر خوب بود. من جرات نه گفتن نداشتم. نامزد کردیم بعد از مدتی برای اینکه کمی حال و هوایم را عوض کنند، به منزل داییام در تهران فرستادند به این بهانه که برو چند روزی پیش نامزدت بمان. قرار عقد و عروسی را با دایی جان هماهنگ کن. من هم قبول کردم.
,وی ادامه میدهد: چند روزی در تهران ماندم و دیدم اوضاع مبارزاتی اینجا خیلی گرمتر از قزوین است، با خودم گفتم چند مدتی اینجا فعالیت کنم که مامورها من را نمیشناسند. دو سه روزی خانه دایی جان ماندم و با نامزدم بیرون رفتیم و شبها هم به مسجد محل میرفتیم. با یکی از بچههای مسجد آشنا شدم و گفتم که دوست دارم در توزیع اعلامیه به شما کمک کنم، از منزل دایی جان خداحافظی کرده و به مقرر آنها رفتم و یک ماهی آنجا به فعالیت پرداختم.
,, , ,
دوران نامزدیمان به مبارزات انقلابی تبدیل شد
, دوران نامزدیمان به مبارزات انقلابی تبدیل شد,این مبارز دوران انقلاب میافزاید: خانواده بینوایم فکر میکردند من در خانه دایی جان در حال خوشگذرانی هستم، به آنجا زنگ زده و سراغم را گرفته بودند. دایی گفته بود که فقط سه روز پیش ما بود مگر تا الان خانه نیامده؟
,مهرداد بیان میکند: خانوادهام پی بردند که من باز نتوانستم آرام بگیرم، به دنبالم گشته بودند تا اینکه در یکی از تظاهرات مردمی، برادر همسرم من را دید و به خانه برد و داستان را برایم تعریف کرد که خانوادهام چقدر نگرانم شده بودند؛ بالاخره روح در تلاطم من را کسی نمیتوانست آرام کند که شکر خدا تلاشهایمان به بار نشست و انقلاب پیروز شد.
,عزت مومنیها در ادامه این گفتوگو میگوید: صحبت از روزهای انقلاب صحبت از همدلی و محبت بین آدمهاست. چیزهایی که این روزها کمتر پیدایشان میکنی. مردم در آن دوران آنقدر با هم یک دل و مهربان بودند که بین دوست و آشنا و غریبه فرقی قائل نمیشدند و همه به هم کمک میکردند.
,وی ادامه میدهد: خیلی دوست داشتم که در تظاهرات مردمی شرکت کنم ولی با بچه کمی سخت بود. اما هرطور که میشد پسرم را به دوش گرفته و راهی خیابان میشدم، چند قدم همراه جمعیت راه میرفتم تا بیایم احساس خستگی کنم، بچه را از من میگرفتند. چند قدم آن خانم، چند قدم آن برادر، چند قدم آن سرباز بلاخره نمیگذاشتند که با بچه خستگی به تنت بماند. این گونه با هم مهربان بودند.
,مومنیها تصریح میکند: اگر در کوچه و خیابان مبارزی را زخمی میدیدند به خانه راه داده و مداوایش میکردند. پتو و پوشاک و خوراک به مبارزان زخمی میرساندند، کاش این همدلیها باقی می ماند.
,محمود مهرداد با اشاره به یکی از خاطراتش در آن دوران میگوید: سالهای ۵۰، ۵۱ بود، من تازه به سن جوانی رسیده و غیرتمندی را از پدرم به ارث برده بودم. در برابر فحشا و بیحیایی نمیتوانستم بیتفاوت بمانم. در بازار قزوین در کنار پدر در دکان بارفروشی کار میکردم و سرم در لاک خودم بود.
,وی ادامه میدهد: روزی از روزها همان طور در حال حمل گونی به سمت دکان بودم، در بین راه با منظرهای مواجه شدم که برایم دردسرساز شد. دختری جوان با بدترین پوشش که بیشتر به عریانی شبیه بود همراه پیرزنی در حال گشت و گذار در بازار بودند و نگاه و حواس تمام کسبه را به خود جلب کرده بودند.
,,
بازداشت به خاطر امربه معروف و نهی از منکر
, بازداشت به خاطر امربه معروف و نهی از منکر, بازداشت به خاطر امربه معروف و نهی از منکر,مهرداد میافزاید: پیرزن حجابش تقریبا مناسب بود اما دخترک حیا را قورت داده بود. از کنارم گذشتند، چشمانم را بستم. چند قدمی راه رفته و ایستادم. بالاخره نتوانستم آرام بمانم. به سمت پیرزن رفتم و گفتم "تو مادری؟ حاشا به غیرتت". مردی که همراهشان بود دستم را گرفت و سیلی به صورتم زد و گفت "غلط های زیادی به تو نیامده. تو اصلا میدانی این بانوان محترم کی هستند؟". گفتم "هر کی چه فرقی میکند. هرکسی هست حق ندارد این طوری در انظار ظاهر شود".
,مبارز دوران انقلاب اضافه میکند: دستم را محکم گرفته بود، هر کاری کردم نتوانستم از دستش خلاص شوم. من را داخل اتومبیلی برده و بعد از آن به سمت شهربانی بردند. آنجا متوجه شدم این زن و دختر خانواده یکی از روسای ژاندارمری هستند. سربازان میگفتند که کارت ساخته است. به خانواده سرهنگ فلانی بیحرمتی کردی.اما توکلم به خدا بود.
,وی عنوان میکند: به مدت یک روز در یکی از اتاقکهای شهربانی زندانیام کردند و روز بعد پاسبان احضارم کرد و ماجرا را برایش توضیح دادم، از نام و کنیهام پرسید که گفتم محمود فرزند حاج باقر مهرداد هستم که در بازار مغازه داریم.
,مهرداد میگوید: سرپاسبان خودش که از خانواده به نام بود، هنوز کمی خدا و پیغمبر حالیاش میشد. من را شناخت و از پیشینه مذهبیمان با خبر بود. گفت: برو که خدا شفاعتت کرد، وگرنه بلایی به سرت میآوردند که آن سرش ناپیدا. به یک شرط رهایت می کنیم که این دفعه سرت به کار خودت باشد و به کسی معترض نشوی.
,وی در پایان یادآور میشود: من هم در پاسخ گفتم: شرطتان را نمیپذیرم چون باید چشم روی اعتقادات و انسانیتم بگذارم تا بیتفاوت از مسائل اطرافم بگذرم. سرپاسبان گفت:"خیلی حرف میزنی". دستش را بلند کرد که سیلی به صورتم بزند که یکدفعه در گوشم گفت: برو که شیر مادرت حلالت جوان.
,,
انتهای پیام/
]
ارسال دیدگاه